#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_74

اون درد در حال پودر کردن تک تک استخوان هایم بود باورت نمیشه قطره قطره خون توی تنم با هر جیغ از دماغ و چشم هایم بیرون می ریخت.

مور مور عجیبی تنم را فرا گرفت با لبخند گفتم: عوضش الان شما وابسته به خون هیچ کس نیستیند خودمختار هستین این یه لطف بود که از هادس بعید بود.

ماهک با وحشت عمیق تری سرش را تکان داد گفت:

یک لحظه روحم به داخل ردای اون کشیده شد و وحشتناک بود حضور هزاران هزار روح که هنوز جان دارند اما بهم دوخته شدند اما بعد ازان فقط حس سبکی بود مثل یک پر و معاهده ی خونی ما شکسته شد.

دستم رو فشار داد و گفت: این دومین کمک و لطف تو در حق من و قبیله ی من هست دختر جادوگر.

لبخندی زدم و به نشانه دوستی بیش تر دست هایش را فشردم و از جا بلند شدم.

برای پیدا کردن راویار مجبور شدم از قلعه بیرون بروم.

پالتوی پوست سمورم را از توی کوله بیرون کشیدم. لباس بلندم را با شلوار جین و ژاکت قرمز یقه اسکی عوض کردم.

کلاه ضخیم خزدار راسرم کشیدم و پالتو را تنم کردم.

از قلعه ی بزرگ سنگی خارج شدم.

وارد تونل های تاریک و تنگ زیر کوه شدم. مشعل چوبی را روشن کردم تا راه را از روی نقشه ی کوچک اهدایی جوزفین شبح پیدا کنم.

بعداز حدود یک الی دو ساعت بالاخره وارد غار مرکزی گرگ ها شدم.

با ورودم گرگ کوچک نگهبان به سمت غار راویار رفت تا اربابش را باخبرکند.

وارد غار شدم.

اخرین باری که این جا بودم شبی بود که روح راویار را از دست

romangram.com | @romangram_com