#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_72

تمام وجودم از خشم می لرزید هه زندگی شیرین!!! با توجه به خیانت اشکار همسر عزیزم.

تنها راه جدایی و گسستن طلسم داشت از دستم در می رفت.پس با اشک و اندوه تمام مقابل پرسفون بر روی زانو نشستم و باصدایی که سعی کردم سوز بیش تری داشته باشه نالیدم:

الهه ی زیبا و سخاوتمند شما من را قضاوت کنید من چه طور با مردی زندگی کنم که ماه ها من را به حال خودم رها کرد و به خیانتش توی جنگل ها با شخص دیگری ادامه داد!! ایا این مرد لیاقت عشق من را دارد!

پرسفونه نگاهی حاکی از درد و خشم به هادس انداخت و با صدای ارام و خالی از هر عشوه ای گفت:

دلبندم تو که نمی خوای من را ناراحت کنی!!!

هادس با خشم به سمت من غرید و چیزی را محکم به سمتم پرتاب کرد.

شیشه ی بلورین حاوی محتوای سرخ رنگ جادویی با تمام قوا به زمین فرود امد.

چشم هامو بستم تا اخرین راه حلم و از بین رفتنش را نبینم.

اما صدای برخورد بلند شد.

چشم هایم را ارام باز کردم.

شیشه بین مشت پرقدرت راویار پنهان شده بود و گرگ با لبخند ان را به سمتم تکان داد!!!





بالاخره اشباح بعد از ۲۴ساعت خواب بدون رویا از خواب بیدار شدند.

همگی هاج و واج به اطراف زل زده بودند یا مرتب سرهایشان را می چرخواندند برای یافتن ارتش اسکلت ها یا دیدن دوباره ی خدای مرگ.

romangram.com | @romangram_com