#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_63




با تمام شدن حرفم صدای بدی کوهستان را در برگرفت

صدای ترس و جیغ شبح ها بالا رفت

گرگ ها یک صدا زوزوه می کشیدند

و من از ته دل قهقه می زدم...



قهقه ام واقعا از ته دل نبود.

اما برای ترساندن ایوار کافی بود شبح پیر با نگاه کینه توزانه و دست های مشت شده به سمتم همجوم اورد.

با حرکت سریعی خودم را از سر راهش کنار کشیدم و از اتاق بیرون پریدم.

ایواراز خشم نعره کشید: چه جهنمی راه انداختی؟ها؟!

لبخندی زدم و دندان های سفیدم را نشانش دادم و گفتم:

وقتی سگ ها دنبال مرگ بو می کشن کافیه فقط یه تکه از لبای طعمه را جلوی بینیشون بگیری ان وقت به طور خودکار تا دل جهنم هم میروندتا پیداش کنند.

لبخند پهن تری زدم و گفتم: نترس نترس برای تو شاهزاده ی جادوگر و یدک کش نسل شبح های شریف خود رئیس سگ ها شخصا قدم رنجه فرموده.

با شوق به ترس پیچیده توی نگاهش زل زدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com