#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_58

پوفی کردم و به بشقاب مقابلم نگاه کردم.

راویار چنگال را به سمتم گرفت و با تشر گفت: بخور ببینم

اشفته دستی توی موهام کشیدم و گفتم:

نمی توانم، چرا درک نمی کنی به اون خون نیاز دارم.

گرگ با بدگمانی نگاهم کرد و گفت: تو یک چیزی را پنهان می کنی یک ماجرا که هیچ ربطی به اهریمن نداره.

نگاهم رو از چشم های سیاه و مذابش گرفتم. کباب گوزن را به دندان کشیدم و سعی کردم خودم را به نفهمی بزنم.

اما بی فایده بود با حرکت سریعی سیخ رو از دستم بیرون کشید

فکم را محکم بین انگشت هایش گرفت و سرم را به سمت خودش چرخاند.

راویار: توچشم های من نگاه کن ببینم!!!

با لجاجت تمام چشم هایم را بستم فشار دستش روی فکم رو بیش تر کرد که آخم به هوا رفت و باعث شد چشم هامو باز کنم.

از بین لب هام غریدم:

وحشی!!ولم کن.

بلندتراز من غرید: تا حرف نزنی فکتو ول نمی کنم و اگربخوای بیشتر سکوت کنی خب...

برق بدجنسی چشم هایش را پر کرد و گفت: اون وقت فکتو میشکونم.

با حرص دست هامو به سمتش حرکت دادم که توی یک حرکت هر دو مچم را بهم دوخت و اخم به هوا رفت.

romangram.com | @romangram_com