#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_153
جادوی لعنتی همان طور که بی سرو صدا وارد روح من شده بود حالا هم همان طور منتها پاورچیناورمین مرا ترک می کرد.
دروغ می گفتم که برایم اهمیتی ندارد،درواقع اهمیت داشت خیلی هم داشت.
سعی کردم چشمان خیس از اشکم را پاک کنم.
اه حتی نمی توانستم نفرین پدر و مادری کنم که مارا به این جا کشانده بودند.
برادرم پس از زجرهای بسیار زیاد مرده بود بدتراز آن روح اش بود که درون بلورهای آیرئیس حبس شده بود.
برادر دیگرم(رنو) کل دوران خوش نوجوانی اش را به دنبال شکارهیولا و پیروی از من بود.
و من چه؟! من قلبم را در این راه از دست دادم،عشق و خوشبختی ام را.
اشک هایم را پاک کردم به لباس سبز چمنی که ساعتی پیش یک الف بانو برایم اورده بود نگاهی انداختم،حوصله ی تشریفات مسخره و رسمی را نداشتم اما مجبور به اطلاعت ازقوانین بودم.
باخستگی اب درون وان را داغ کردم و خودم را شستم.
لباس را تن کردم،کمی گشاد بود. مقابل اینه ایستادم و به چهره ی خسته و درمانده ام خیره شدم.
گونه هایم فروافتاده بودند و کمی زیر چشمانم گود و سیاه شده بود بدتراز همه وضع لبانم بود ترک خورده و خون مرده.
سعی کردم کمی با جادو به صورتم برسم .
تغییر جزئی در نهایت حاصل شد و باعث شد صورتم کمی از حالت نزار خود در بیاید.
موهایم را با حوله ی کوچکی که مخصوص سر بود خشک کردم و شانه کردم.
romangram.com | @romangram_com