#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_151


بندیک: تبعیدی ها در میان الف هاجایی ندارن رامونا.

لبخندی زدم و گفتم: یجوری صحبت نکن که مثلا فکر کنم همسرم دیگه اون دختر رو نمی خواد یا عاشقش نیست برو بیارش.

با تعجبی که در چشمانش سوسو می زد تنهایش گذاشتم.

یک ساعت شاید هم بیش تر گذشته بود که بندیک شانه به شانه ی ژیکوان نمایان شد.

الف ها با سردی و بی تفاوتی خود را کنار می کشیدند تا سر راه دخترک نباشند.

بیچارگی در چهره ی الف جوان نمایان بود و مرتب انگشتانش را به یک دیگر می پیچید.

بالاخره مقابل من ایستادند،کینه و سردرگمی را در چشمان شاهدخت می دیدم.

لبخندی زدم و گفتم: ملاقت قبلی ما زیاد خوب پیش نرفت.

ژیکوان با صدایی که خش گرفته بود گفت:

برای شما که عالی پیش رفت بانوی من.

لبخندی زدم و گفتم: اه شاید فقط چیزی که من خواستم رو دیدی شاهدخت عزیز.

با تعجب به لب های من زل زد و گفت: من دیگه یه الف معمولی هم حساب نمی شم چه برسه به یک نجیب زاده.

سری تکان دادم وگفتم: خب برای همین اینجاهستیم.دستور یه مهمانی بی سر و صدا رو برای شب دادم تا به نژادت بگم که من جانشین جدیدی دارم.

بندیک: این یعنی چی ؟!!


romangram.com | @romangram_com