#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_132

با اخم گفت: پس کار اون ها بود،پدرم همیشه در مورد اونا و خصومت قرن هاشون با ما گفته بود.

رامونا: دقیقا پدرت چیا گفت ؟؟

اریک: اون گفت که نفرین شدگان به دنبال قطره قطره خون من و نسل من هستند برای پاک کردن گناهانشون.

اهی کشیدم و گفتم:

ظاهرا اینبار ما روهم میخوان تو تنها نیستی اریک عزیز.

زمین شروع به لرزیدن کردن ابتدا اهسته سپس شدید خاک های سقف می شکافتند و بافشار روی ما می ریختند.

جیغی زدم که گلوم پر از خاک شد.

ما می مردیم.

چشم هامو محکم بستم و منتظر هادس الهه ی مرگ شدم.

می دانستم آرزوش مرگ منه تا طلبش رو با من صاف کنه،گوش هامو منتظر نگه داشتم تا صدای خنده های کریهش رو بشنوم اما هیچ خبری نشد.

بجای اون حجوم هوای تازه بو که ریه هامو پر می کرد و بوی خاک رو دور و دورتر می کرد.



چشم هامو خیلی آرام باز کردم.

آسمان خاکستری رنگ اولین چیزی بود که می دیدم،اه هنوز زنده بودم و این مهم بود.

ابرهای تیره و تار به صورت متراکم همه جای آسمان را اشغال کرده بودند.

romangram.com | @romangram_com