#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_128

اینبار ذهنم رو به ذهنم بندیک متصل کردم.

بعداز ماه ها بستن دریچه افکار بالاخره دوباره ذهنمان یکی شد

هوشیاریش رو احساس کردم

و اهسته از درون صداش کردم: بندیک بندیک

ذهن بندیک تیره و سرد شده بود درست مثل یک سرزمین یخ زده سعی کردم کمی از انرژیمو به روحش منتقل کنم. اما این کار بشدت خودم رو هم خسته کرد چشم هام رو بستم و دنیا چرخید و چرخید و همه جا تاریک شد.

حس کردم اورادا دوباره سنگ رو بر روی گلوم برگرداند و بدنم رو به گوشه ای انداخت.

هر لحظه احساس کمبود اکسیژن بیش تری می کردم.

نمی دانم چند ساعت در اون حالت بودم شاید هم چند دقیقه اما تلنگر کوچکی به افکار بی حالتم وارد شد و حس کردم ذهنی به ذهنم فشار وارد میکند.

چشم هامو آهسته باز کردم،کمی نیم خز شدم و سرم محکم توی سقف کوتاه و خاکی خورد با درد چشم هامو بستم تا خاک وارد چشم هام نشه.

اطرافم رو نگاه کردم،خبری از نفرین شدگان نبود فقط من ،اریک و بندیک بودیم درست مثل قبل.

هر دو بیهوش بودند پس اون آگاهی ذهنی چه بود؟!

دوباره روی زمین خوابیدم و چشم هامو به سقف کوتاه دوختم به ریشه های پیر درختان.

اه چقدر زیر زمین مدفون شده بودیم که ریشه ها بالای سر ما قرار داشتند.

اشک کم کم از کنار چشم هام سرازیر شد و خاک اطراف صورتم رو خیس کرد.

من می خواستم دنیا را نجات بدهم و مهم تراز اون برادرم رو دوباره احیا کنم

romangram.com | @romangram_com