#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_120

بدون هیچ مخالفتی پشت سرش به راه افتادیم. کم کم حس کردم سایه هایی رو میبینم چیزهایی به شدت گرسنه و بشدت وحشی با ترس راهم را در پیش گرفتم و ارام گفتم:

تو چی حس کردی؟!

پسرک سرش را تکان داد و گفت: تو از عمد اون خواب رو دیدی ارواح دشت خواستن ببینی و قانون دشت شکسته شده.

بندیک نگاهی به پشت سرش کرد و گفت:

این دشت قانونی نداشت اگر درست بگم.





اریک : البته که داره هیچ غریبه ی زنده ای در این دشت نباید از اون روز شوم حرفی بزنه شاید اون قتل عام برای شیطان بود اما ارواح موجودات قربانی هیچ وقت تسلیم نشدن اما دلیل نمیشه که اونا تشنه به خون نباشن.

با پایان حرفش سکوت بدی دشت رو فرا گرفت.

از جایی صدای بال زدن های خفاشی و از پی اون صدای شوم حیوانی بلند شد

حس کردم دستی به سمت بدنم خزید. جیغی کشیدم و از علف ها فاصله گرفتم

راویار سریع خودش را به کنارم رساند و با چوب به علف ها کوبید اما هیچ چیزی نبود.

با ترس با اطرافم نگاه کردم خبری نبود دشت ساکت بود.

اما وقتی سرم را برگرداندم هیچ خبری از اریک و بندیک نبود. با ترس بازوی راویار و چسبیدم و گفتم:

اونا کجا رفتن؟؟

romangram.com | @romangram_com