#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_116

باخستگی روی زمین نشستم

راویار مشغول پوست کندن خرگوش هاشد و بندیک اب را فراخواند از خاک.

اریک کوله اش را زیر سرش قرار داد و پنج دقیقه نشده صدای خروپفش بلند شد.

چشم هامو بستم و سعی کردم مغزم را ارام کنم





رویای زیبایی بود.

دشت پراز گل های همیشه بهار

چشم های اب جوشان که نقطه به نقطه ی دشت وجود داشتند

صدای بلند قهقه ی مردمم

کوتوله هایی که توی لباس های همیشگیشان نبودند چرم را کنار گذاشته بودند و لباس های بهاری و رنگ و وارنگ به تن داشتن رویای قشنگی بود

الف هایی که بی دغدغه چهره های اخموی همیشگیشان را کنار گذاشته بودند و غرورهای زننده ایشان را ترک کرده بودند و مشغول تیراندازی با انسان ها بودند

قشنگ تراز همه ی این ها محفل جادوگرایی بود که دور اتش سبز رنگی نشسته بودند و تکنیک های یک دیگر را یاد می گرفتند اما

ابرهای تیره دشت را پُر کردند.

سایه ی سردی جای افتاب گرم نیم روزی را گرفت. نگاه همه خیره شد به ابی اسمان که سیاه و مه الود می شد.

romangram.com | @romangram_com