#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_104

برای مشغول کردن خودم تا شب از قصر خارج شدم.





تا شب کل جنگل را گشتم و با الف های مختلف صبحت کردم.

الف های کم حرف و مغرور اما خب باز هم نژاد السمیرایی ها کمتراز بوکهارتی ها نژاد پرست یا مغرور بودند.

و همینطور شادتر.

بالاخره شب شد. سریع به اتاقم رفتم خون ایوار و شاخ گوزن شمالی را توی پارچه ای پیچیدم.

لباسم را با بلوز و شلواری عوض کردم.وسایلم را توی کوله ام ریختم و منتظر نیمه شب شدم..





وسایلم را توی کوله ریختم.

بدون ایجاد هیچ صدایی به ارامی در اتاق را باز کردم.

راهرو خالی از هر الفی بود. فانوس ها با نور کم رنگی سو سو می زدند.

برای اخرین بار به سقف جادویی نگاه کردم و از اتاق خارج شدم.

در را پشت سرم روی هم گذاشتم و از پله های چوبی قصر پائین خزیدم.

romangram.com | @romangram_com