#جادوی_چشم_آبی_پارت_52
یه روز توی بالکن اتاقم نشسته بودم و داشتم سرگذشت هجدهمین چشم آبی رو میخوندم... خیلی عجیب بود.....
عکسش هم توی کتاب بود...
.خوشگل ترین دختری بود که تا حالا دیدم.
4
یه دختر با پوست روشن و چشمای آبی و موهای طلایی. اونجا نوشته شده بود که اون همون روزی که میفهمه چشم
آبیه به قتل میرسه.
هیچکس نتونسته جسدشو پیدا کنه. میگن ملکه خفاشی اونو نکشته در صورتی که هفده تا چشم آبی رو ملکه با
دستای خودش کشته بود. توی یکی از کتابها نوشته شده بود که چشم آبی ها میتونن از طریق ذهنشون با هم ارتباط
برقرار کنن.
باید یه بار این کارو امتحان میکردم. اول باید یه دایره ی فرضی دور تا دورم میکشیدم بعد روی وسط دایره
مینشستم.
چشمامو میبستمو به تیفانی فکر میکردم. برای چند لحظه انگار سبک شدم و دورو برم چرخید. چشم هامو باز
کردم...
وووووای انگار توی بهشت بودم . هم جا پر از گل و چمن بود ،یه آبشار قشنگ هم کنار یه صخره بود.....خیلی زیبا
بود. جلوتر رفتم....
یه دخترو دیدم که داره میخنده و با بچه آهویی بازی میکنه،آره اون تیفانی بود.
سوزان-تیفانی تیفانی برگشت طرفمو
گفت-سلام سوزان جان به سرزمین بالای ابرها خوش اومدی.بیا نزدیکتر..
به طرفش رفتم.
تیفانی-این آهویی که میبینی آهوی منه،قشنگه نه؟
romangram.com | @romangram_com