#جادوی_چشم_آبی_پارت_151
کبین-حتما لوزالمعدتم رفت توی دماغت نه؟؟...کبین اینو که گفت من از ته دلم قهقه زدم جوری که شارلوت پرید
زیر صندلی و گفت-سنگر بگیرین الانه که زلزله بیاد!
دیگه اونقدر خندیده بودیم که شکمامون داشت میترکید!
بعد از اینکه کامل خنده هامون رو کردیم رفتیم توی اتاق پذیرایی که الان با روبان ها و ابنبات های عصا مانند و
درخت کریسمس تزیین شده بود.
شارلوت از کنار پنجره داد زود-سلی سلیی زود بیا داره برف میاد!
رفتم طرف پنجره و به خیابون نگاه کردم برف همه جا رو سفید پوش کرده بود خیلی زیبا بود دونه های برف اروم
اروم روی زمین فرود میومدند.
شارلوت رو به خانم رزیتا گفت-مامانی جونم میتونیم با سلنا بریم بیرون فقط برای چند لحظه..اوکی؟؟
خانم رزینا گفت-باشه ولی مواظب باشین سرما نخورین!
شارلوت با هم گفتیم-چشم.
کبین گفت-منم بیام؟انقدر این جمله رو مظلو
مانه گفت دلم ضعف رفت،اخه پسر الان ضربان قلب من تند میزنه میخواد اروم بزنه!نه دیگه نمیتونههه!! شارلوت
پشت چشمی نازک کرد و گفت-منم عرعر باشه بیا.شال و کلاه کردیم و پالتو پوشیدیم و بعد رفتیم بیرون همین که
شارلوت درو باز کرد حجوم هوای رسد رو که به پوست صورتم خورد حس کردم،خیلی سرد بود شارلوت با جیغ و
خنده خودشو پرت کرد روی برف ها و گفت-اخ جون!من عاشق زمستون و کریسمسم ای ول!سرمو بلند کردم که یه
دونه برف افتاد روی نوک دماغم!
9
سرمو به این طرف و اون طرف تکون دادم نوک بینیم از سرما قرمز شده بود.همین که خواستم برگردم و بگم-
شارلو....حرف توی دهنم ماسید چون با پرتاب گلوگله از طرف شارلوت جنگ شروع شد!برف رو از روی صورتم
romangram.com | @romangram_com