#جادوی_چشم_آبی_پارت_135

یکم از مسیر رو که رفتم به یه تابلو رسیدم که سمت شهر ها رو مشخص میکرد. خوب حالا کدوم سمت برم؟؟اهان
یافتم یه دور دور خودم چرخیدم و یه دفعه دستم رو به سمتی گرفتم چشمامو باز کردم دیدم دستم رو گرفتم سمت
تابلو ی پایتخت!!خوب اینجا همون شهری بود که مامان از اونجا اومده بود یعنی یه جورایی زادگاه مامان بود.
خوب هر چه باداباد!یه ساعت راه رفتم که دیدم دارم از نفس میوفتم قمقم رو ورداشتم و یکم اب خوردم.که دیدم یه
ماشین داره جاده میگذره دستم رو براش دراز کردم.
یه پیرمرد و یه پیرزن میانسال بودند. رفتم کنار پنجره ماشین رو گفتم-اممم سلام من از جای دوری میام و میخوام
به پایتخت برم میشه منو تا یه جایی برسونید؟
هر دوتاشون لبخندی زدند و پیرزن گفت-البته دخترم.اتفاقا ما هم به اون شهر میریم خونه ما اونجاست سوار شو.
سوار شدم و حرکت کردیم و من فهمیدم که این دو نفر مهربون جیمی و رزیتا هستن که برای مسافرت به خارج از
شهر رفته بودند و حالا داشتند به خونوشن در پایتخت برمیگشتند.دوتا بچه داشتند،یه دختر و یک پسر.
مدتی بعد به پایتخت رسیدیم.از چیزی که میدیدم دهنم باز موند!پایتخت یه شهر فوق اعاده پیشرفته بود.روی
ساختمون های بزرگ تلوزیون های خیلی بزرگی بودند که ازش تبلیغات و اخبار پخش میشد.عین ندید پدیدا زل
زده بودم به شهر!!
رزیتا و جیمی وقتی منو دیدند زدند زیر خنده!چون من وقتی خیلی متعجب میشم انگشتم رو میکنم تو دهنم و
چشمام رو بزرگ!قیافم عین گربه میشه!
جیمی و رزیتا از من خواستند که به خونه انها برم.چون فکر کنم فهمیدند که جایی برای موندن ندارم!منم که مظلوم
قبول کردم!! خونشون خیلی بزرگ بود نه نه از خیلی هم رد کرده بود خیلی شیک و تمیز بود.فکر کنم خیلی پولدار
باشند.
اونطوری که فهمیدم اقای جیمی یه تاجره و مسلما هم باید انقدر پول دار باشند! دختر و پسرشون هم نبودند!گویا
دخترشون همسن من بود و برای مهمونی دوستش رفته بود و پسرش هم بیرون بود. یکم که گذشت حوصلم سر

romangram.com | @romangram_com