#جادوی_چشم_آبی_پارت_117

یه تشکر ازش کردم و کادوی بعدی و بعدی تا رسید به کادوی دانیال و دینا،اون ها برام یه کلکسوین صدف و گوش
ماهی که خیلی دوست داشتم برام خریده بودند. کادوی بعدی هم مال دیوید بود.
کادوش یه دستبند بود ....که رنگ طلایی داشت و از هر زنجیرش یه گل گوچیک نقره ای اویزون بود. کادوش خیلی
زیبا بود.
بقیه کا دو ها رو هم باز کردم ولی خبری از کادوی داناتلو نبود! از دستش ناراحت شدم!شاید بخاطر اینکه
نبخشیدمش کادوشو برداشته!
به افکار مسخره خودم خندیدم.
ساعت 31شده بود و بچه ها کم کم عزم رفتن کردند. از همشون تشکر کردم و تا دم در سالن همراهیشون کردم.
دیوید-اِممم.....سلنا بابت جشن ممونم....خیلی خوب بود.
سلنا-منم ممنونم که تو این جشن شرکت کردی و بخاطر دستبند هم مرسی!خیلی خوشگل بود.
دیوید-ولی به خوشگلی تو که نمیرسه؟!!درست نمیگم؟!
از حرفی که زد بدم اومد.یه جوری صحبت میکرد ولی باز لبخندی زدم.از سالن خارج شد.دیگه هیچیکی تو سالن
نبود. رفتم روی یکی از مبل ها نشستم و چشمامو بستم. موقع رفتن داناتلو رو ندیدم.
میخواستم ببخشمش.ولی اون رفت..
با یاد آوردنش یه قطره اشک از چشمم چکید.
یه یه صدایی گفت-چرا گریه میکنی؟ با شنیدن صدا چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم....به اطراف نگاه کردم
،هیچی نبود!با صدایی لرزون گفتم-تو کی هستی؟ یه سایه از گوشه ی سالن بیرون اومد....
باورم نمیشد اون اینجا چیکار میکرد!
سلنا-داناتلو؟!تو... حرفمو قطع کرد و اومد جلوتر و گفت-ببین اومدم که دوباره ازت معذرت خواهی کنم.لطفا منو
ببخش....من منظوری نداشتم باور کن!

romangram.com | @romangram_com