#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_111


رهام عصبانی داد میزند:

- هیـــس.خفه شو فقط.هیچی نگو! لازم نیست حرفی بزنی.توجیهی ام نیاز نیست! میدونی.

و بالاخره با تمام دردش به نگار نگاه میکند و خطاب به یغما میگوید:

- خوبی بعضیا به اینه که دیگه برنمیگردن.

نگار با نگاهش با طعنه اش مثل یک کاغذ باطلِ مچاله میشود و خودش را به زباله دان همین خانه ی پر خاطره میسپارد!

و دوباره نگاه به یغما میدوزد بگوید؟ نگوید؟ آخ که زجر دارد یادآوردی نسبت این زن با رفیق نامردش :

- تو وتو و خانومت دیگه برنمیگردین.خوبیتون به همینه! هه نارفیق مثه اینکه یادت رفته من فراموشی گرفتم . من لایق رها شدنم! یادت رفته؟ من دیگه چیزی از تو و این زن یادم نمیاد!

پس نیازی به توجیه نیست! فقط.

و نزدیک تر میشود و با نفرت میگوید:

- فقط از زندگیم گم شین!

تردید و دودلی برای جمع بستن این فعل اعصابش را خورد میکند!

اشک از چشمان یغما میچکد.میخواهد دلیلی برهانی.دلش میخواهد خودش را یک کتک مفصل بزند.

- رهام.به جان خودم.به جانِ همین نارفیق قسم.

خنده عصبی رهام نگار را میترساند.داد میزند و دستش را در هوا تکان میدهد:

- وای به دینی که قسم راستش تو باشی*…وای!

و یغما میداند که با این رهام عصبی حتی نمیشود راه رفت چه برسد حرف زدن! اما نمیتواند.نمیشود:

- جرم من عاشقی بود.

رهام فوران میکند.از اینهمه حماقت و پررویی دیوانه میشود! دستان لرزانش را سمت در تکان میدهد و عربده میکشد:

- گمشو بیرون از خونه من.دست عشقتو بگیر و باهم برین .برین به درک.

و بدون کنترل به سمت نگار میرود.دستش را محکم میگیرد میکشد.نگار گیج و منگ به س*ی*ن*ه پر دردِ رهام میخورد و جدا میشود…

با بغض دستِ عشق دوسال پیشش را به سمت در رها میکند و باز داد میزند:

romangram.com | @romangram_com