#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_60

کلافه سر تکان می‌دهد:

- همین‌جا فراموشش می‌کنیم، حله؟

نگاهش می‌کنم. به زور لبخند میزند:

- باشه؟

لبخند می‌زنم. آرام و بااحتیاط، او خودش را برای من؛ مثل یک حریر در باد تعریف کرده است. می‌ترسم اگر زیادی بِوَزَم و او از دست دلم برود، جلوتر می‌رود سمت رادین و می‌گوید:

- بشین!

می‌نشینم.

حسم را درک می‌کنی؟ بعد از آشتی با کسی انگار هزار سال حرف داری… انگار هزار سال غریبه شده‌ای و نمی‌توانی چیزی بگویی.

برمی‌گردد.

نگاهم می‌کند:

- نمی‌خندی… چیه؟

نگاهش می‌کنم. به خدا که نگاه کردنش مهم‌ترین کار است!

نگاهش جدی می‌شود:

- نگار؟ چته؟

گریه‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا؛ اما… چرا، می‌دانم… تو به‌منزله‌ی بارانی برای دل کویری‌ام؛ حالا که آمدی نماز شکر هم جوابگو نیست!

اشکم را پاک می‌کنم. نگاهش می‌کنم:

- هیچ‌وقت با من اینکارو نکن!

اخمش غلیظ‌تر می‌شود.

- بس کن دیگه!

می‌خواهد حال و هوایم را تغییر دهد:

romangram.com | @romangram_com