#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_94

سرم را به شيشه تكيه دادم و چشمهايم را بستم سيستم پخش ماشين را خاموش كرد آهنگ را قطع كرد ولى باران قطع نشد بغض من قطع نشد...

وقتى كه ماشين از حركت ايستاد حس كردم رسيده ايم دلم نميخواست چشمهايم را باز كنم ضربه اى ارام به شانه ام خورد و صدايى كه حال ديگر ميدانستم سهم من نيست

_ دختر بيدار شو رسيديم



بگزار اين دختر براى هميشه بخوابد لعنتى آن قدر دختر صدايم كردى كه احساس كردم من هم دخترم

چشم هايم را كه باز كردم در يك كوچه نسبتا بزرگ كه درخت هاى زيادى داشت بوديم

_ پياده شو رسيديم

_ اينجا كجاست؟

_ خونه

بعد به برج رو به



رويم اشاره كرد

_ طبقه آخر واحد٦٩

بعد كليدى را جلويم گرفت

_ برو بالا اين غذاها رو هم ببر دوستت هم اينجاست



حرفهاش برايم بى اهميت شده بود حتى شكوه برج به چشمم نمى آمد كليد و غذاها را گرفتم و رفتم ، رفتم بى خداحافظى رفتم كه فراموش كنم...




romangram.com | @romangram_com