#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_78




افى كه به تهران آمد با خودش شور و هيجان آورد بعد از ساعت كارى با هم براى شام به رستوران هميشگى مان رفتيم مدام از معين ميپرسيد و من هم همه چيز را برايش تعريف ميكردم

_ يلدا اين پسره چرا اينقدر جذابه چند سالشه؟

_ پير پسره بابا ٣٥ رو داره

_ اوه چه باحال من عاشق مردهاى سن دارم ميدونى اين معين مخلوطى از هيجان جوونى و ظاهر جوونيه با اخلاق جا افتادگيه

_ سگ شدنشو نديدى افى واگرنه اينقدر ازش تعريف نميكردى

_ بابا مگه بده بدهيتو داده كارم داده بهت حقوقم كه ميده همه جوره ام هواى عمتو داره بنده خدا



حسم و ترسم از آينده عمه قابل توضيح نبود فقط خودم ميدانستم چه قدر نگرانم !!!

همان موقع مهشيد به موبايلم زنگ زد

و وقتى فهميد بيرونم گفت ميخواهد ببينتم بعد از صرف شام با افى خداحافظى كردم و سر قرارم با مهشيد رفتم ماشينش يك هيوندا هاچ بك آلبالويى بود سوار كه شدم بعد از روب*و*سى دستم را در دستانش گرفت و فشرد

_ يلدا من خيلى بهت مديونم

_ خواهش ميكنم اينجورى نگو ديگه

_ ازت خيلى خوشم مياد كاش منم مثل تو قوى بودم



و تو چه ميدانى از حكايت چگونه قوى شدنم؟! زمانه مجبورم كرد كه قوى باشم زمانه مجبورم كرد دخترانه هايم را چال كنم ...



آن شب مهشيد برايم پيشنهاد كار در باشگاه خصوصى فرشيد را داشت و اصرار كرد فردا به ديدن فرشيد بروم هرچند كه ميدانستم ساعات كارى ام اجازه كار دوم را نميدهد به خاطر احترامى كه براى فرشيد قائل بودم پذيرفتم

romangram.com | @romangram_com