#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_75


عصر برگشت و دوباره كار شروع شد حدود ساعت ٦ وقتى به داخلى ام زنگ زد واقعا حوصله شروع يك دستور جديدش را نداشتم

_ بفرماييد

_ زنگ بزن سوييما ١ ساعت ديگه اينجا باشه

_ كى رئيس؟

_ شماره اش توى ليست هست زنگ بزن بگو نامدار منتظرته خونه نره بياد همينجا

_ چشم

_ خودتم ميتونى برى



باز هم منتظر نماند و گوشى را قطع كرد، (سويى چى چى گفت؟ اصلا كدوم خريه؟)

وقتى شماره را پيدا كردم و تماس گرفتم متوجه شدم با يك دختر جوان خارجى حرف ميزنم كه به زور فارسى حرف ميزد

( پس واسه اين داره منو دَك ميكنه برم؟؟! حتما بى سوييما جانش سر درد و جنون و بارون و خزون بوده حالش !!! خوب اين بيچاره هم مرده خواجه نيست كه !! ولى چه بى شخصيت كه توى شركت كثافت كارى ميكنه!!)

خودم را درگير كار كردم و سعى كردم تا آمدن اين سويى ما منتظر بمانم چند دقيقه بعد عماد در حالى كه گردنش را با دست ماساژ ميداد وارد اتاق شد انگار درد گردن اذيتش ميكرد

_ شما هم نرفتى خونه ؟

با كلافگى گفت: نه امشب بايد طرح رو واسه جلسه آخر وزارت تكميل كنيم فكر كنم نتونيم بريم خونه كسى توى شركت نيست ميشه ١ قهوه بهم بدى ؟



( اين با شعور تر از پسر عموشه تقاضا ميكنه دستور نميده)

_ بله حتما

روى كاناپه نششت و باز شروع به ماساژ گردنش شد

romangram.com | @romangram_com