#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_62
نگهبان به سمت آن دو دويد
_ آقا مهرداد ولش كن ولش كن به والله
زنگ ميزنم آقا فرشيد بياد ميكشتتا
زن جوان رو به نگهبان فرياد زد: حشمت زنگ بزن ١١٠ بيان اين جانى رو ببرن
مرد واقعا جانى شده بود زن بدبخت را روى زمين كوبيد و قصد كرد با لگد به جانش بيوفتد كه نفهميدم با آن كفش هاى پاشنه بلند چگونه همه چند سال آموزش رزمى ام يكجا رويش پياده كردم...
بايد اعتراف كنم كه زور مرد هم كم نبود ولى چون حركت اولم غافلگير كننده بود تسلطش را از دست داد و خيلى شانس آوردم كه نگهبان و دو مرد ديگر هم به كمكم آمدند و بعد از كشمكش طولانى ناسزا گويان و تهديد كنان سوار ماشينش شد و از پاركينگ خارج شد
مهشيد با صداى بلند گريه ميكرد سعى كردم آرامش كنم دستش آسيب جدى نديده بود ولى از بينى من خون زيادى مى آمد،به خاطر عمل زيبايى كه انجام داده بودم اين علامت خوبى نبود دستمالى جلوى بينى ام گرفت و نگران پرسيد: بريم دكتر؟
_ نه بابا اين ضربه بخوره همينجورى ميشه تا چند دقيقه بعد خودش خوب ميشه
_ تو از كجا رسيدى فرشته نجات؟
خنديدم و گفتم : از آسمون قلپى افتادم پايين
خنده به صورت ظريف اشك آلودش مى آمد حدودا ٢٥ الى ٢٧ ساله بود بانمك و ظريف و خوش پوش بود از آن تيپ آدم هايى كه در برخورد اول ميفهمى وجودش تهى است از نيرنگ و حتى زرنگ بودن !!!
در همين بين مرد جوان خوش اندامى نگران و مشوش به سمت ما آمد و بلافاصله مهشيد را در آغوش كشيد
_ آبجى كوچولو خدا لعنتم كنه كه دير رسيدم ميكشمش به والله باز دست روى تو بلند كرد
مهشيد خودش را از آغوش گرم برادر بيرون كشيد و قطره اشك جا مانده روى گونه اش را پاك كرد و در حالى كه بينى اش را ريز ريز بالا ميكشيد بريده بريده گفت؛
_ فرشيد اگه خانم از راه نميرسيد زير لگد ميكشتم
فرشيد كه جوانى سبزه با ته چهره اى نسبتا شبيه خواهر بود نگاه قدر شناسانه اى به من انداخت
_ نگهبان گفت كه خيلى قوى و شجاعى تو واقعا لطف بزرگى به ما كردى
romangram.com | @romangram_com