#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_136

عمه با التماس به در ميكوفت دلش طاقت نياورده بود و آمده بود ( دير رسيدى عمه !! يلدايى كه دلت نيامد هيچ وقت دست رويش بلند كنى زير كمربند آقايت داشت جان ميداد)



متوجه شدم كه معين در را باز كرد عمه كه حتما كمربند و مرا در آن حالت ديده بود سمتم دويد و بغلم كرد سرم را بلند كرد و كمك كرد بنشينم وقتى كه نشستم از درد جاى كمربند فرياد زدم

معين انگار دلش به رحم آمده بود: _ نميتونه بشينه كمكش كن بره اتاقش بخوابه



_ آقا بچمو كشتى ؟ دستت درد نكنه



بى تفاوت به جمله عمه گفت

_ مواظب باش روى شكم بايد بخوابه لباساشم در بيار

_ آقا اين بچه داره ميميره



معين كه كلافه شده بود گفت:

_ نه نترس اون قدر نزدم كه بميره اگه دخترمون. چند بار تنبيه ميشد الان اينقدر وقيح نبود ببرش تو اتاقش



طورى حرف ميزد كه انگار در مورد يك بچه ١٠ ساله حرف ميزند لنگ لنگان به كمك عمه به اتاق رفتم روى شكم افتادم روى تخت ناله كردم عمه لباس هايم را در آورد ملافه نازك نخى.رويم انداخت ،مدام گريه ميكرد

_ ببين با خودت چى كار كردى دختر؟ الهى پروينت بميره كه نبينه درد كشيدنتو



نا نداشتم جوابش را بدهم واگرنه ميگفتم خودت خبرش كردى كه اين بلا را سر بياورد در دلم فقط به معين فحش ميدادم


romangram.com | @romangram_com