#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_117


آنقدر دويدم كه نفسم در نمى آمد وقتى در يك كوچه پيچيدم زير شيروانى در ورودى يك برج سر پناهى براى پنهان شدن پيدا كردم اما امان از سرعت معين كه در همان سر پناه مرا شكار كرد

شانه هايم را محكم گرفت و تكان داد

_ بى عقل بى مغز خيس شديم



خيس شده بوديم از موهاى معين آب ميچكيد و طرح موهاى خيس روى صورتش جذاب ترش كرده بود شالم خيس بود و به پيشانى ام چسبيده بود در بين نفس نفس زدن

خواستم معذرت خواهى كنم كه صورت آكنده از خشمش را درست نزديك صورتم حس كردم نفس به نفس چشم در چشم شانه هايم هنوز اسير دستانش بود دهان باز كرد كه حرفى بزند ولى انگار دستى نامرئى از پشت او را كشيد و دور كرد ،

فاصله گرفت نگاه برگرفت دور شد دور

اين بار او با قدم هاى بلند ميرفت و من دنبالش ميدويدم...

_ رئيس ببخشيد رئيس واسا واسا قهر نكن

همانطور كه پشتش به من بود با صداى بلند گفت

_ فردا به خاطر اين كارت تنبيه ميشى



نترسيدم ارزشش را داشت ارزشش را داشت براى اولين و آخرين بار با او دخترانه هايم را تجربه كنم...

به خانه که رسیدیم عمه با دیدن سر و وضع ما شوکه شده بود، معین هم نامردی نکرد و جریان را تعریف نکرد وگرنه میدانستم که تا فردا صبح عمه مرا شماتت خواهد کرد.

معین که برای دوش گرفتن به حمام رفت خیلی سریع لباس هایم را عوض کردم و ساک ورزشی ام را برداشتم و قبل اینکه عمه بفهمد از خانه خارج شدم. در باشگاه برخلاف همیشه خبری از پژمان نبود، بین کلاس دوم بود که متوجه آمدن معین شدم

(این که فقط جمعه ها باشگاه میومد !!! حالا از شانس من هر روز اینجاست)

سرم را مشغول کارم کردم شاگردهای آن ساعتم انقدر کودن بودند که شور و انرژی ام را از بین برده بودند، مشغول انجام حرکات کششی دست جمعی بوديم که صدای فریاد یکی از مربیان توجه همه رو جلب کرد

- کمک کمک سهیل داره ميميره زنگ بزنید اورژانس

romangram.com | @romangram_com