#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_109
متوجه شدم كه در آينه بغل نگاهم ميكند سرم را پايين انداختم
( حتما ميخواد به قضيه پژمان گير بده)
كل ساعات شركت مثل يك آدم آهنى از من كار كشيد گاهى حس ميكردم امورى كه به من واگذار ميكند مسئوليت اعضاى مهم شركت است نه يك منشى ساده
حدود ساعت ٧ كلافه قهوه را بهانه كردم كه به اتاقش بروم و براى رفتن اجازه بگيرم كه بتوانم به كلاس باشگاه برسم. جالب بود كه خودش لم داده بود و به يك موزيك لايت گوش دل سپرده بود
_ رئيس ساعت هفته ميتونم برم
_ چرا واسم چيز كيك سفارش ندادى با قهوه ام
( كارد بخوره تو شكمت)( نه نه نخوره دلم نمياد)
_صبح كيك شكلاتى خوردين ١ ساعت پيش هم ٤ تا شيرينى خامه اى فكر كنم بايد بيشتر رعايت سن و سالتونو بكنى
( چه قدر شجاع شدم)
چشمهايش را ريز كرد و گفت:
_ از آبدارچى ها كدوم هنوز تو شركته؟
_ همه رفتن جز من
كنايه ام را نشنيده گرفت:
_ به نگهبانى زنگ بزن بگو نون بربرى تازه بگيره بفرسته بالا خودتم ٤ تا نيمرو درست كن بيار حس ميكنم گرسنمه
romangram.com | @romangram_com