#هویت_چشم_هایت_پارت_3
-نیکان !!!...
-اِ چرا تعارف میکنی عزیزم ... نه دیگه ممنون من که گفتم جام راحته عزیزم حالا نمیخواد جوش بخوری !...
-بیرون ...
-اصرار نکن دیگه ... تعارف نداریم باهم که، بی زحمت اگه ناراحت نمیشی بلند شو من خوابم میاد ... بگیرم بخوابم که فردا باید برم سرکار واسه زن و بچم دو لقمه نون جور کنم ...
-چی میگی تو زن و بچت کجا بودن ؟
نیکان با ترس و وحشت الکی گفت:
-زن و بچم ؟ من گفتم زن و بچم ؟
-آره دیگه خودت الان گفتی ...
-آها ... خب حالا زن و بچه ندارم درآینده که خواهم داشت ... ولی خدا اون روز و نیاره که من زن و بچه داشته باشم ... واه واه نگو؛ اون روز خاک عالم بر سر این بنده ی حقیر میشود !!!! الکی مثلا من خیلی مسئولیت سرم میشه !!!!!!!!!!
این پسر ِ یه جو حیا تو خونش نیست هنوز بیست و چهار سالش تموم نشده ... تازه هنوز دو تا تار شویید ریش دراُورده ... حرف زن وزندگی میزنه ... خاک به سرش کنم بی حیا رو ... جوونم جوونای قدیم (حالا نه که خودشم مال احدِ بوقه و سن مادر بزرگ منو داره بخاطر همین میگه !!!!)
-نیکان پاشو تا نزدم ناقصت بکنم ... بیرون ، میخوام کتاب بخونم ... همین حالا میری بیرون ... فهمیدی ؟؟؟؟؟؟؟
-خب تو بخون من چی کار به تو دارم ؟
-نیکــــــــــــــااااااااااااااااااااااااان...گمشو بیرون !!!!!!...
-اوه چه خشن ... من دارم میرم بیرون ولی ناراحت نشو عزیزم زودی برمیگردم ...
دیگه کُفرم در اومده بود مثه این غولایی هستن که توی کارتونا نشون میدن دود از گوشاشون میاد بیرون الان دقیقاً یعنی به احتمال ِ نود و نه درصد قیافم شکل اونا شده ... گلدونی رو که کنار دستم بود رو برداشتم و با شدت به سمت در پرتاب کردم ...
-اَه مثه همیشه خورد تو در ...
هیچ وقت نمیشد نشونه گیری هام درست از آب در بیاد و صاف بخوره تو هدف ... ولی خداییش نیکان رو با اون همه شیطنتش و اون کارای خرکیش همه جوره دوسش داشتمو میپرستیدمش ... نگاهی به گلی که حالا روی زمین اُفتاده بود و ریشش از خاک بیرون زده بود و شکسته های گلدون هم کنارش ریخته بود انداختمو لبخدی زدم ...
-از دست این نیکان !!! ...
خورده شکسته های گلدون رو جمع کردم ... الان یه دوش آب گرم میچسبید اونم حسابی !!!! یه دوش ده دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون یه تیشرت آبی پوشیدم که روش عکس یه پیشی ملوس سفید بود ... با یه شلوار آبی که پایینش گل های کوچولوی سفید کار شده بود ... با صدای مامان به خودم اومدم :
مامان - نیکــــان نیکــــی ، شام ...
با اعلام مامان برای صرف شام و البته شیکمم که خیلی هم بیتابی میکرد تا دولقمه نون نوش جان کنه خیلی خانومانه از اُتاق بیرون رفتم ... برعکس نیکان که همیشه تا مامان برای شام یا ناهار صدامون میکرد مثه جن خودشو میرسوند به آشپزخونه خب مَردن دیگه ... مردا رو هم رودشونو با شکمشون بستن ... ولی از اونجایی که من خیلی خانوم و با وقار بودم (اولالا ... ایول اعتماد به نفس) حتی اگه شده روده کوچیکه روده بزرگه رو هم میخواست بخوره من با آرامش خاطر و طمانینه قدم برمیداشتمو خودم رو به آشپزخونه میرسوندم (حالا مگه اومدی عروسی هی شیک و با آرامش و با قر و فر راه میری؟والا ) اولین پله رو که پایین رفتم با سر و صدایی که نیکان از خودش دراُورده بود به سمتش برگشتم ... که عین جت از بغلم رد شد و خودش رو به داخل آشپزخونه پرت کرد ، وارد آشپزخونه شدم نیکان نشسته بود و طبق معمول وراجی میکرد و هر چند دقیقه یه بار بین حرفاش میگفت :
-مامان غذا رو بیار دیگه مردیم از گشنگی ...
مامان ایستاده بود و داشت غذا میکشید ...
-سلام ... مامانی جونم پس غذا چی شد ؟
نیکان - اَه خود شیرین انقدر بدم میــــــاد ... لوس ...
romangram.com | @romangram_com