#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_9


- دخترا سوار ماشین شخصی نمیشن،بی خودی دلتو صابون نزن.هر وقت یه مرد سیبیل کلفت دیدی بگو نگه دارم.

سورن – تو خیلی سخت می گیری،اگه اینجوری بخوای کاسبی کنی از گشنگی می میری ها...

- نه نترس...

سورن صمیمی ترین دوستمه.همش حرفای پرت و پلا میزنه اما واقعا منظوری نداره.بیشتر حرفاش شوخیه.از نظر خانوادگی هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اینه که بچه مایه داره،اگه باباش بمیره کلی ارث می بره (البته با این فرض که از ارث محروم نشده باشه!) چهره ی نسبتا خوبی داره.رنگ موهاش هم مشکیه اما همیشه از رنگ های دیگه هم برای موهاش استفاده می کنه.کلا به مد و این چیزا خیلی اهمیت میده.دوست داره توی هر مُدی اولین نفر باشه.

سورن از وسط های راه پیاده شد و ازم خدافظی کرد.منم که حوصله ی کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ی من یه جایی اطراف شهر قرار داره.محله ی خلوتی داریم.رفت و آمد کمی داره.توی کوچه ی ما خونه های کمی هست چون بیشترش باغه و توی هر کدوم یه ویلا ساختن که اکثر صاحب هاشون اینجا زندگی نمی کنن.پیزوری ترین خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر می کنم وصله ی ناجور این کوچه باشه.البته همین خونه هم با هزار قرض و وام و بدبختی خریدم.تنها امیدم اینه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خیلی عجیبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با درهای داخلی به هم راه دارن.هر کدوم از بیرون هم در دارن و اونجوری هم میشه داخل شون شد.یکی از اتاق ها که بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشیمن استفاده می کنم و یکی شون هم اتاق خوابه.بیرون خونه،کنار اتاق خواب یه راهروی تاریک هست که ته ِ اون حمومه! کلا فکر می کنم حموم خونه م ترسناک ترین قسمتش باشه.کنار حموم که آشپرخونه ست و ته ِ حیاط هم سرویس بهداشتی.مطمئنم این خونه رو یه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحی ش نمی کرد.همه ی اتاق ها به اضافه ی آشپزخونه در یک راستا قرار دارن!

وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اینکه با لباسای بیرون بشینم توی خونه.به نظرم کثیفن.اصلا چه معنی میده این کار!داشتم به شب فکر می کردم.یه جورایی ناراحت بودم از اینکه دوباره وارد فامیل بشم.دو سه سالی هست که تقریبا با تمام فامیل قهرم،به جز مسعود.

برای اینکه از این حالت مرده ی متحرک خارج بشم رفتم یه دوش بگیرم.البته دوش که چه عرض کنم...این دوش حموم هم مغز آدمو متلاشی می کنه.همش یادم میره براش سر دوش بگیرم!

از حموم که بیرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود برای همین مثل همیشه جلوی تلویزیون خوابم برد. بیدار که شدم ساعت حوالی پنج و نیم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگی هلاک میشم.رفتم یه چیزی واسه خوردن گیر اوردم.فکرم مشغول این بود که برای امشب چی بپوشم! شاید زیاد هم فرقی نمی کنه.مگه اونا کین؟ باید فکر کنم ببینم از چی خوششون میاد! آره اگه یادم بیاد از چی خوششون میاد برعکسش عمل می کنم.تا اونجایی که یادمه نسترن از پیراهن های مشکی بدش میاد.بابام هم همینطور...به گفته ی خودشون یاد عزا و این چیزا میفتن.باید روی همین تمرکز کنم.

قبلش حتما باید با مسعود حرف بزنم.یادم افتاد که تلفن قطعه و موبایلم هم خرابه.قدیما یه موبایل باباغوری از این هزار و صد 1100 ها داشتم...احتمالا باید توی کمد دیواری باشه.

آره...بلاخره تونستم پیداش کنم.سیم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم

- الو مسعود...خوبی؟هنوز مهمونات نیومدن؟

مسعود –قربونت... فقط علیرضا اومده،بقیه هم تا چند دقیقه دیگه میان.

- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه میام.

مسعود – می خوای ذوق زده شون کنی؟

- یه همچین چیزایی،فقط یه سوالی واسم پیش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتی از در اومدم سلام بدم؟

مسعود – نه پَ...خدافظ بده!

romangram.com | @romangram_com