#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_79
- باور کنید قصد بی ادبی نداشتیم.
استاد – اما بی ادبی کردید...من فکر می کنم شما دو تا هنوز توی دوران دبستان موندید.
سورن – استاد اتفاقا وقتی داشتید ما رو می اوردید پیش جناب مدیر من همین حس رو داشتم!
دوباره استاده خشمگین شد.این دفه حتی به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقای ماکان! دقت کردید چه دوست گستاخی دارید؟
هر چی می گذشت سورن بیشتر گند می زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
- ببخشید استاد! باور کنید منظور خاصی نداره.
شدیدا از دست سورن عصبانی شدم.بدتر اینکه برای یه لحظه احساس کردم دماغم سنگین شده.انگار داشتم خون دماغ می شدم.دستمو گرفتم جلوی دماغمو سرمو یه ذره پایین انداختم تا کسی متوجه نشده.اما از شانس بد من این استاده سورن رو آدم حساب نمی کرد و م*س*تقیما زول زده بود به من.
استاد – شما که انقد در خوندن ذهن دیگران تبحر دارید و متوجه میشید که منظور داشت با نداشت،بهتره درس معمولی تون رو بخونید...و وقتی هم که باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید و دستتون هم از جلوی بینی تون بردارید.
- اَم...
استاد – دستتونو بردارید!
خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.
استاد – چت شد؟
سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار روانی استاد!" و برای اینکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست منو گرفت و گفت : با اجازه تون.
استاد – چقدر عجله داری آقای یوسفی! شما اینجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسینی دوستتون رو همراهی می کنه.
من که اصلا دوست نداشتم با اون م*ر*ت*ی*ک*ه ی جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت ترم." و خیلی سریع جیم زدیم.
سورن که دنبال یه فرصت مناسب برای فرار بود و از قرار معلوم یه دونه خوبش نصیبش شده بود منو از وسط راه ول کرد و رفت کیف هامون رو از کلاس بیاره.
romangram.com | @romangram_com