#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_76
- می دونی الان کجاییم؟
سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
- خدا کنه شانس بیاریم امتحان نداشته باشیم.
با سورن رفتیم و کلاس رو پیدا کردیم.وقتی وارد کلاس شدیم دیدم اکثر بچه ها دارن درس می خونن،به سورن گفتم : مطمئنی امتحان نداریم؟
سورن – باور کن من از تو بی خبر ترم!
دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم.درس خوندن بقیه منو عصبی می کرد چون داشتم مطمئن می شدم که امتحان داریم.
- میگم از یکی بپرس اگه امتحان داریم جیم بزنیم.
سورن – چی چیو جیم بزنیم؟! فقط سه جلسه ی دیگه با این استاد داریم...اگه اینارو هم نیایم می ندازمون!
- راستی استادش کی بود؟
سورن – نمی دونم.من انقدر نیومدم قیافه شو فراموش کردم!
بلاخره استاده رسید.وقتی دیدمش تازه یادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همین کلاس هاشو تعطیل کردیم و قید همه چیزو زدیم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضی از دانشجوها مثه سگ ازش می ترسیدن..چون وقتی می خواد آدمو ضایه کنه چشمش رو به روی همه چیز می بنده...نمره...شخصیت طرف!
آروم به سورن گفتم : چه حسی داری؟
سورن – ترس...مرگ...
یه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوی دهنم که لبخندمو نبینه...که متاسفانه دید.دو سه قدم اومد جلو تر.حدودا یه متر با من و سورن فاصله داشت.
استاد – چهره های جدید می بینم! اما نه...مثل اینکه قبلا هم توی کلاس من نشستید... آقای ماکان! انقدر غیبت داشتید که داشتم فراموش تون می کردم...ولی خوشبختانه یا متاسفانه من دانشجوهایی رو که زیاد غیبت می کنن، هیچوقت فراموش نمی کنم.
(همینطور که داشت منو تهدید می کرد یه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.)
romangram.com | @romangram_com