#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_73
اسدی – مثه شکستن شیشه بود.
- جای نگرانی نیست،ممنون.
چقدر از آدمای فضول بدم میاد! با هم که مشغول حرف زدن بودیم هی سعی می کرد توی خونه رو نگاه کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسید.اسدی هم خیلی گرم باهاش احوال پرسی کرد.فک کنم خیلی دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
سورن – چی می گفت این؟
- م*ر*ت*ی*ک*ه ی فضول! اومده میگه از خونه ت صدا میاد!
سورن – چه صدایی؟
-ول کن بابا.چه خبرا؟
سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
- تو ام بی کاری ها! نه قربونت من نمی تونم بیام.
سورن – چرا؟! من قول دادم.
- به کی قول دادی؟
سورن – هیچی بابا.حالا چرا نمیای؟
- حالم خوب نیست.از اون شب نمی دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
سورن – رنگ و روت هم زرده.شاید به خاطر خونیه که ازت رفته.
- شاید...راستی سرم زیاد خون اومده بود؟
سورن – اوه آره...موهات کلا خونی بود.خیلی وحشتناک شده بود.
romangram.com | @romangram_com