#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_71


- آهان...خب حالا راه حل چیه؟!

مسعود – اگه قضیه ختم شده باشه که هیچ... اگرم نه من یه نفر رو می شناسم که می تونه کمک کنه.

- دعانویس؟

مسعود – نه...دعانویس نیست...دقیقا نمیشه گفت چی کاره ست اما مشکل خیلی ها رو حل کرده.

- ممنون از اطلاعاتت.

مسعود – راستی واسه تولد سورن چی می خوای بخری؟!

- اوه...اصلا یادم نبود! می خواد جشنی چیزی بگیره؟!

مسعود – می شناسیش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن میگیره.

- پس من نمیرم.بعدا کادوش رو بهش میدم...همین چند شب پیش منو برداشته برده پارتی! می بینم کل پسر و دخترای دانشگاه اونجا جمعن!

مسعود – جدی؟ سورن به من گفت تو اونو بردی پارتی!

- عجــب آدمیه!!

مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده می گفت.راستی یه چیز دیگه...مامانت می خواست بیاد ببینت اما...

- بابام نذاشت! کاملا طبیعیه.

مسعود – همش حالتو از من می پرسه.

- اگه انقد مشتاقه دیدن منه پیچوندن بابام زیاد هم سخت نیست!

مسعود – شاید نمی خواد زندگی رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگی می کنی...آخرش مامانت باید با بابات زندگی کنه...چاره ای نداره.

romangram.com | @romangram_com