#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_69


مسعود – خوبه...

- کارت همین بود؟!

مسعود – نه کاملا.می خواستم یه چیزی بگم اما نمی دونم...شاید لازم نباشه.

- خب بگو...

مسعود – از طرف نیروی انتظامی باهات تماس نگرفتن؟

- نه بابا...

مسعود – آره...اگه تماس می گرفتن باید تعجب می کردیم.ببین بهراد چند روز پبش سورن اومد پیش من و یه مسئله ای رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.

- اگه نمی خوای بگی مجبورت نیستی ها...

مسعود – نه نه میگم.من و سورن فکر می کنیم اتفاقایی که توی این چند وقت واسه ت پیش اومده کار ِ...چجوری بگم! کار "جن" هاست.

(خنده م گرفته بود...این حرفا از مسعود بعید بود!)

- احمقانه ترین حرفِ ممکن!

مسعود – منم اولش همین نظر رو داشتم.اما هر چی می گذره بیشتر دارم به این موضوع اعتقاد پیدا می کنم.

- مثلا رو چه حساب این حرفو می زنید؟!

مسعود – ببین مثلا همین اتفاق اخیر رو در نظر بگیر.مگه نگفتی وقتی یارو داشت از روی زمین بلندت می کرد هیچ فشاری رو حس نمی کردی و دستش خیلی نرم بود؟

- این که نشد دلیل! ممکنه یارو یه شغلی داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال خودم نبودم...شاید طبیعیه که فشاری حس نکردم.

مسعود – اصلا این هیچی...اون صداهایی که همسایه ها از خونه ت شنیدن چی؟

romangram.com | @romangram_com