#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_67
سورن – حدودا دو و نیم نصف شب.
- این یارو اسدی اینجا چی کار می کرد؟!
مسعود – پلیس از یکی از همسایه ها خواست که به عنوان شاهد بیاد و همه چیزو توضیح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا میان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پیشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت مسعود پیدا بود حسابی سگ شده.اگه می موند کلی غُر می زد.توی اورژانس هم تخت خالی نبود که سورن بخوابه.با هزار بدبختی یه صندلی پیدا کرد که فقط بتونه بشینه.راضی نبودم به خاطر من انقد اذیت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهی اومد و همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کردم.اتفاقی که برای من افتاده بود با چیزی که دیگران تعریف می کردن زمین تا آسمون فرق داشت.یه حسی بهم می گفت همه فکر می کنن دروغ میگم.شاید هم اونا حق داشتن...نمی دونم!
مسعود – یه چیز باحال!
- چی ؟
مسعود – دیشب که می خواستم بیام بیمارستان شام خونه ی بابات اینا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چیزی به من نرسید...
- خب ! بقیه ش...
مسعود – هیچی دیگه.سورن زنگ زد گفت بیام خونه ی تو...داشتم راه میفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بیام بیمارستان.منم عین این فیلما بلند گفتم "بیمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.باید قیافه هاشونو می دیدی.واسه شون گفتم تو رو بردن بیمارستان و به منم خبر دادن سریع برم.مامانت شده بود اسفند روی آتیش ولی بابات نذاشت همراه من بیاد.
- مامان من داشته زجه موره می زده اونوقت تو میگی "یه چیز باحال"!!
(سورن خیلی خوابش میومد...عین آدمای م*س*ت خندید منم خنده م گرفت)
مسعود – اَه...چقد خری.اصل مطلبو نگرفتی.تا دیشب من اصن فکر نمی کردم واسه کسی مهم باشی.
- ولی خودم می دونستم چقــــــــدر برای همه مهم ام!
romangram.com | @romangram_com