#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_58
- باشه حواسم هست.
خیلی آروم کلید انداخت و وارد خونه شدیم.درو هم باز گذاشتیم چون می خواستیم زود برگردیم.همین که وارد خونه شدیم دیدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون میده.مثه اینکه سورن یارو رو ندید.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته دارید؟
سورن – چی؟
بعد که به پنجره ی طبقه بالا اشاره کردم دو زاریش جا افتاد.
سورن – اَه...این که اینجاست!...( با صدای بلند گفت) سلام آقای فلاحی.
اونم از پشت پنجره دستی تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه میمیری اگه ببینت!
سورن – نمیمیرم اما به بابام گزارش میده که خونه ام و مجبورم عید دیدنی برم ریخت نحس کل فک و فامیلو ببینم.
- همینه دیگه،توانایی "نه" گفتن نداری دیگرانو مقصر می کنی.
سورن – ببند بابا.(ادامو در اورد) : توانایی نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات می ترسی.
- باز من تو روی این خندیدم...حیف که کارم پیشت گیره.
سورن – گیر نبود هم نمی تونستی کاری کنی.
همیشه وارد خونه ی سورن که میشم اعصابم به هم میریزه از بس که خونه ش کثیفه.هر از گاهی دلم واسه ش می سوزه خودم میام مرتبش می کنم.بعضی وقتا هم مامانش میاد.
- خونه ت عین طویله ست.
romangram.com | @romangram_com