#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_2
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
- باشه.ببین فقط یه مشکلی هست...موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمالا چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از گشنگی مرد!
- نگران نباش به اونجا نمی رسم...الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟
- آره ... مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به...زحمت کشیدی...اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
- جدی؟
مسعود – نه بابا...شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...می دونی که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.
- مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.
-ای بابا... حالا کیا هستن؟
romangram.com | @romangram_com