#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_18
عمه مژگان و عمه مریم هم رفتن توی آشپزخونه تا به مسعود کمک کنن.همه با هم مشغول حرف زدن بودن و منم یه سیگار روشن کردم.الکی الکی اعصابم به هم ریخته بود.فقط دوست داشتم شام رو بخورم و برم.خدا لعنت کنه این مسعود رو...حالا منو می خواست چی کار که گفت منم بیام؟! وقتی داشتم سیگار می کشیدم همه چپ چپ نگاه می کردن.چون اصولا توی خانواده ی ما این چیزا جرمه و اگه دست اینا بود واسش زندان هم در نظر می گرفتن.همه نگاه می کردن غیر از بابام...احتمالا می خواست ثابت کنه که واسش مهم نیست.توجه اون هم برای من مهم نیست...
موقع شام من بین مسعود و عمو محمد نشسته بودم.خوشبختانه جوری نبود که احساس ناراحتی کنم.نسترن هم کنار علیرضا نشسته بود.البته با اون همه تعریفی که از کیوان می کرد من توقع داشتم تو ب*غ*ل اون بشینه.فکر کنم خیلی خودشو کنترل کرده.مسعود هم واسه اینکه حرص بقیه رو در بیاره هی به من تعارف می کرد.اعصاب همه رو به هم ریخته بود.من هم که زیاد اهل تعارف تیکه پار کردن نیستم هر از گاهی سری تکون می دادم.
مسعود – تو خانواده ی ما در حق خیلی ها اجحاف میشه.مثلا کیوان شکمش عین دبه ست...اونوقت همه میگن لاغره! اما هیچکس به بهراد نمیگه لاغر...
کیوان یه قلُپ آب خورد و به مسعود گفت : چیه؟ حسودیت میشه؟
مسعود – خفه شو! فکِـتو ببند میمون...من به چیه تو حسودیم بشه آخه؟ دارم از تبعیض حرف می زنم.
کیوان می خواست جواب بده اما عمه مریم بهش اشاره کرد که چیزی نگه.در هر حال اگه جواب هم میداد مسعود حالشو حسابی می گرفت.هیچکس موقع غذا حرفی نمیزد.همه داشتن به تلویزیون نگاه می کردن.منم اصلا نمی تونستم غذا بخورم چون مامان یه بند داشت به من نگاه می کرد.دهنمو سرویس کرد...معذب شده بودم واسه همین چیزی از گلوم پایین نمی رفت.بدم میاد یکی بهم زول بزنه،حالا هر که می خواد باشه.
بعد شام رفتم توی اتاق و به مسعود اشاره کردم بیاد.
- من برم دیگه...
مسعود – کجا؟ دو دقیقه اینجا بشین من الان میام پیشت.
- نه دیگه ... جَو هم زیاد خوب نیست.راحت نیستم.
مسعود – تو توی اتاق باش...تو که اینجا باشی کسی نمیاد،خیالت راحت.منم یه چند دقیقه دیگه میام.نیم ساعت باش بعد برو.
راضی شدم اما دوست داشتم زودتر برم.پنجره ی اتاق رو تا آخر باز کردم.هوا سرد بود ولی حس می کردم دارم از گرما می پزم! به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم.بعد چند دقیقه مسعود اومد.
- این چیه برداشتی اوردی؟کسی ندیدت؟
مسعود – نه حواسم بود.
- فقط همینم مونده یه نفر از در بیاد و بفهمه ما داریم م*ش*ر*و*ب می خوریم.اونوقت میگن بهراد ، مسعود رو ش*ر*ا*ب خور کرد.نمی گن که کرم از خودِ درخته!
مسعود – خیالت راحت...تا تو توی اتاقی کسی اینورا پیداش نمیشه.
romangram.com | @romangram_com