#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_158


دوباره برگشتم سمت بقیه.خانوما داشتن می رفتن توی خونه تا بساط ناهار رو ردیف کنن.عمو محمد هم مثل همیشه مخ بقیه رو کار گرفته بود و این بار داشت وضعیت درختا رو کارشناسی می کرد.

جلوی خونه یه تخت چوبی بود که روش زیرانداز انداخته بودن.روی تخت نشستم و مسعود هم اومد کنارم.

- این دوستت چند سالشه که همچین باغی داره؟!

مسعود – باغ مال باباش بوده.پارسال که مُرد بهش ارث رسید.هر از گاهی با هم میایم اینجا دو سه روز می مونیم.

- باغش خیلی خفنه.شبا میاین اینجا نمی ترسین؟

مسعود – نه بابا،دو تا مرد گردن کلفت، از چی بترسیم!!!

- چه شجاع !

ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود.عمو محمد پیشنهاد داد بریم کنار رودخونه و همه قبول کردن.برای من که جذابیتی نداشت.اینا هم یه جوری رفتار می کردن انگار تا حالا جنگل و رودخونه ندیدن!

مسعود – بهراد پاشو دیگه !

- قربونت من نمیام.

مسعود – مسخره بازی درنیار،پاشو.

- به جان تو حال ندارم.شما برید...

مسعود – باشه،اصرار نمی کنم.هر جور راحتی.

مسعود و بقیه راهی رودخونه شدن.منم کیفم رو برداشتم و رفتم توی حیاط ، روی اون تخت چوبی نشستم.خواستم پاکت سیگارمو از توی کیفم بیرون بیارم که متوجه یه چیزی شدم.یه چاقو ضامن دار تو کیفم بود.یاد دیروز افتادم.احتمالا وقتی سورن کتابشو برمی داشته اینو انداخته توی کیفم.البته این چاقویی نبود که سورن همیشه با خودش داشت.دسته ش چرمی بود.

سیگارمو روشن کردم.کیف و چاقو رو کنار گذاشتم و روی تخت ،طاق باز دراز کشیدم.آسمون کم کم ابری شد.دیگه آفتاب رو روی صورتم حس نمی کردم.نیم ساعتی از رفتن مسعود اینا می گذشت.

پلک هام داشتن سنگین می شدن که متوجه یه صدا شدم.سرمو چرخوندم و دیدم دو نفر پشت در حیاط وایسادن.یکی شون قد بلند و مُسن بود و یکی دیگه قد و هیکلی متوسط داشت.چون چشمام خواب آلود بودن دقیق نمی دیدمشون.

romangram.com | @romangram_com