#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_156


مسعود – کل فامیل که نه...فقط خواهر برادرا...

- آخی... حالا می مُردی اینو دیروز بگی؟

مسعود – نه می خواستم اذیتت کنم.آخه من بیمارم.الانم پاشو برو صورتتو بشور،بدو...

- نرم چی میشه؟

مسعود – بدبخت به خاطر خودت میگم...عین دیوونه ها شدی.

- باشه بابا کچلم کردی! تو جلو برو منم پشت سرت میام.چون من یه کم خجالتی ام!

مسعود – الهی ! پاشو بریم...

مسعود راه افتاد و منم چند ثانیه بعد از اتاق بیرون رفتم.همه مشغول جمع کردن وسیله بودن و سرشون به کار خودشون بود.برای اینکه همگی متوجه من بشن و مجبور نشم چند بار سلام کنم ، با صدای بلند سلام کردم.

منتظر نموندم ببینم کی جواب سلاممو میده. یکراست رفتم سمت دستشویی.

توی آینه به خودم نگاه کردم دیدم مسعود راست میگفت،عین دیوونه ها شده بودم.به خاطر گریه ی دیشب چشمام پف کرده بود. حالت ابلهانه ای داشتم.خواستم سرمو ببرم زیر آب سرد ولی دیدم حرکت جوگیرانه ایه و کلا حسش هم نیست واسه همین فقط یه آب به صورتم زدم.

بیرون که اومدم رفتم توی پذیرایی و روی یه مبل نشستم.عمه ها داشتن یه سری ظرف و خرت و پرت جمع می کردن.نسترن جلوی آینه وایساده بود و خودشو برانداز می کرد.شک ندارم شدیدا هم احساس خوشتیپی بهش دست داده بود ولی واقعا مانتوی سفید بهش نمیومد.خدا رو شکر ریخت نحس کیوان رو هنوز ندیدم.از مامان و بابام و عمو محمد هم خبری نبود.

مسعود اومد و کنارم نشست.

- ننه بابای من نمیان دیگه...

مسعود – دل تو صابون نزن...تشریف میارن.

- همینجوری گفتم،برام مهم نیست.اونجا که داریم میریم خونه ای چیزی هست یا باید چادر بزنیم؟!

مسعود – میریم باغ یکی از دوستای من.یه خونه ی کوچیک هم توش ساخته...چون هوا خنکه مرد ها می تونن بیرون بخوابن.

romangram.com | @romangram_com