#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_153
- نه چون خودمم نمی دونم.
نسترن - مشخصه که می خوای دق مرگ شون کنی...آفرین ادامه بده! داری موفق میشی.
خیلی از دستش عصبانی بودم اما سعی کردم با خونسردی جواب بدم...
- ببخشید که اینو میگم اما مشکلات من و پدر و مادرم اصلا به تو مربوط نیست.در ضمن اونا خودشون منو از خونه بیرون کردن...الانم اگه قراره کسی سراغ کسی رو بگیره ،اونا هستن نه من.
نسترن – واقعا که خیلی بی ادب و گستاخی! اشتباه کردم دلم برات سوخت.هر بلایی سرت بیاد حقته. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که زن آدمی مثه تو نشدم،هر چند...کلمه ی آدم خیلی برات زیاده.
شرط می بندم خیلی سعی داشت حرص منو دربیاره اما توی اون شرایط کل کل با نسترن ، پیش پا افتاده ترین مسئله بود.دیگه جوابی ندادم تا زودتر بی خیال بشه و بره.همینطور هم شد...چند ثانیه گذشت و وقتی دید جوابی نمیدم،از اتاق بیرون رفت.
****
ساعت از دوازده شب گذشته بود.مسعود پنجره ی اتاق خواب رو کاملا باز کرد.رختخواب هر دومون رو با فاصله ی کمی روی زمین انداخت.
مسعود – تو سمت پنجره بخواب.
- چرا ؟
مسعود – چون شبا سیگار می کشی.هنوز خودتو نشناختی؟
- راست میگی...حواسم نبود.
روی تشکم ولو شدم و سیگارمو روشن کردم.مسعود چراغ رو خاموش کرد و سر جاش دراز کشید.
- مسعود تا حالا شده مامان و بابام سراغ منو از تو بگیرن؟!
مسعود – هر از گاهی مامانت احوالتو می پرسه ولی بابات نه...تا حالا نشده.
- مامانم با چه حالتی می پرسه؟
romangram.com | @romangram_com