#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_147
- یادمه گفتین درخواست اون جن هاست؟!
امیرمحمد – آره...ولی مجبور بودم.
- چرا ؟
امیرمحمد – یادته اولین بار که اومدی پیشم؟...با اون دو نفر؟
- آره.
امیرمحمد – اون پسره که چشماش سبز بود...باور کن مجبورم کرد بهت اون حرفا رو بزنم.
- آخه چرا سورن باید همچین کاری بکنه؟
امیرمحمد - ببین من توی این شهر به آدمای زیادی کمک کردم.بابتش هم پول گرفتم...تمام درآمدم از این راهه.اما حقیقتا سرنوشت کسایی که پیشم میان،برام مهمه.کارایی که می کنم فقط به خاطر پول نیست.اون دوستت به من گفت که اون حرفا رو بهت بزنم.دلیل شو نمی دونم...خودت باید بهتر بدونی...به هر حال دوستته! خودش یه چیزایی در مورد اجنه می دونست.تهدید کرد که اگه بهت کمک کنم منو به نیروی انتظامی معرفی می کنه و لوم میده.منم ترسیدم...مجبور شدم.الان هم اومدم اینجا چون وجدانم ناراحت بود...نمی تونم بذارم جَوون مرگ شی ...الانم می تونم بهت یه دعا بدم که مشکلت حل بشه.
- از کجا بفهمم راست میگی؟!
امیرمحمد – می تونی از خودش بپرسی ولی نباید بذاری بفهمه که من بهت گفتم.
- حتما این کارو می کنم.ممنون که به فکر بودی...
امیرمحمد – نمی خوای بهت یه دعا بدم؟!
- گفتی بابتش پول می گیری...شرمنده ولی من پولی ندارم بهت بدم.
امیرمحمد لبخندی زد و گفت : پس اگه تونستی حتما بهم سر بزن و دعا رو ازم بگیر وگرنه به مشکل می خوری.
بعد از تموم شدن حرفامون امیرمحمد رفت.با حرفاش اعصابمو داغون کرد.هر چی فکر می کردم ،نمی فهمیدم سورن با من چه خصومتی داره!! اما فکر کردن فایده ای نداشت...باید با خودش حرف می زدم.
از آشپزخونه داروهامو برداشتم و از خونه زدم بیرون.احتیاج داشتم که با یه نفر حرف بزنم و تنها کسی که به ذهنم می رسید مسعود بود.سر راه یه پاکت سیگار خریدم و رفتم خونه ی مسعود.در ساختمون شون اکثر مواقع مثه طویله باز بود.منم بدون اینکه زنگ بزنم مثه گاو رفتم بالا.هر وقت میام پیش مسعود این سوال رو از خودم می پرسم که چرا این بشر هیچوقت تنها نیست؟! دو جف کفش دیگه جلوی در آپارتمان بود.ترجیح دادم اهمیت ندم...اینجوری بهتر بود.نمی خواستم با کس دیگه ای رو به رو بشم برای همین به موبایل مسعود زنگ زدم که بیاد درو باز کنه.
romangram.com | @romangram_com