#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_125
مسعود – یه لحظه اعصابم بهم ریخت.حالا اشکال نداره.الان جفتی ، خیلی عادی میریم شام می خوریم.بعدا هم یه فکری واسه رفتن و موندن تو می کنیم...
- نمیشه من نیام؟
مسعود – خفه شو! اگه نیای فک می کنن واقعا با هم دعوا کردیم.
همونطور که مسعود گفت خیلی عادی رفتیم برای شام.غذا هم قورمه سبزی بود.چقدر دلم هواشو کرده بود.البته به خوشمزگی قورمه سبزی های مامانم نبود اما خوب بود.
بعد از شام، توی پذیرایی موندم.دورتر از بقیه روی مبل نشسته بودم.مسعود هم توی آشپزخونه داشت به عمه مژگان و زن عمو برای شستن ظرف ها کمک می کرد.ساعت از ده شب گذشته بود که کارشون تموم شد و همه از آشپزخونه بیرون اومدن.مسعود می خواست بیاد پیش من که عمو محمد ازش خواست کنارش بشینه.عمو محمد طبق عادت همیشگی بلند بلند شروع به صحبت کرد.همیشه یه جوری حرف می زنه که کل در و همسایه صداش رو می شنون.البته نمیشه خرده گرفت آخه مدلش اینه! حرف زدن عادیش مثه عربده ست.داشت با مسعود در مورد قیمت زمین توی شمال بحث می کرد و توجه همه به حرفاش بود.چند دقیقه گذشت.تمام حواسم به مسعود و عمو محمد بود.دقیقا سمت راست من در اتاق خواب قرار داشت که کاملا هم باز بود.چراغ اتاق خاموش بود.برای یه لحظه از گوشه ی چشمم متوجه یه حرکت از اتاق خواب شدم.سریع به اتاق نگاه کردم اما چیزی نبود.انگار خیالاتی شده بودم.دوباره به مسعود و عمو محمد نگاه کردم.مسعود به من نگاه کرد و به دماغش اشاره کرد.
می خواست منو متوجه موضوعی کنه.دستمو به سمت دماغم بردم و فهمیدم خون دماغ شدم.سریع از جام بلند شدم که برم سمت دستشویی اما همین که حرکت کردم برق قطع شد.مسعود گفت : "یه لحظه صبر کنید،من شمع میارم".مشخص بود که عجله ش به خاطر اینه که من سریع تر به دستشویی برسم.هنوز دو ثانیه از حرف مسعود نگذشته بود که صدای خورد شدن شیشه رو شنیدیم.معلوم نبود شیشه ی کجا شکست.جیغ یکی از خانوما هم بلند شد،نمی دونم کی!...صداها خیلی درهم بود.من از همه بیشتر ترسیده بودم.کلا هنگ کرده بودم.همه چیز خیلی سریع اتفاق میفتاد.یه آن با یه نیروی قوی به سمت اتاق کشیده شدم و در اتاق محکم بهم کوبید.با تمام وجود مسعود رو صدا می زدم.هوای اتاق شدیدا سرد بود.هیچ صدای ناآشنای نمی شنیدم.فقط مسعود و بقیه بودن که قصد داشتن درو باز کنن.فشار شدیدی روی دستم حس می کردم.مطمئن بودم یه نفر دستمو گرفته.چند ثانیه ای طول نکشید که مسعود تونست در اتاق رو بشکنه و یه لحظه بعد برق وصل شد.
مسعود اومد توی اتاق و بقیه دم در موندن.وقتی اتاق روشن شد تازه فهمیدم نزدیک پنجره ام.دیگه هوا مثه قبل سرد نبود.مسعود اومد پیش من نشست و ب*غ*لم کرد.نمی خواستم دیگران منو توی اون وضعیت ببینن.در گوش مسعود گفتم : بهشون بگو برن بیرون.
مسعود بهشون اشاره کرد و رفتن بیرون.اما مشخص بود که هنوز پشت در هستن چون صدای پچ پچ شون میومد.هنوز داشتم گریه می کردم.یه ذره از مسعود فاصله گرفتم و یه مشت به سینه ش زدم.
- اینجا با خونه ی خودم چه فرقی داشت؟!
مسعود – باشه ، ببخشید!
- مرض! همه ی عالم آدم منو توی این وضعیت دیدن اونوقت تو میگی ببخشید!!
مسعود – درسته ولی الان مسئله ی اصلی این نیست.
مسعود راست می گفت اما من واقعا از این ناراحت بودم که همه شاهد اون اتفاق بودن.دوست ندارم همه ی فامیل از کارم سر در بیارن و مهمتر اینکه دوست ندارم جلوشون از خودم ضعف نشون بدم.
به مسعود نگاه کردم.وقتی منو ب*غ*ل کرد تی شرتش به خاطر خون دماغ من ، خونی شد.
- تی شرتت کثیف شد.
مسعود – اشکال نداره.بهترین راه اینه که الان بریم خونه ی سورن.اول با هم میریم صورتت رو می شوریم و بعد راه میفتیم.
romangram.com | @romangram_com