#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_114


- من می خوام برم...

پرستار – تا صبح نمیشه.

وقتی دیدم بحث کردن فایده ای نداره سِرم رو از دستم کشیدم بیرون،که البته خیلی هم درد گرفت.خیلی سعی کردم از اونجا فرار کنم اما پرستار،دکتر رو صدا کرد و چند دقیقه تونستن مانع رفتنم بشن تا اینکه مسعود و سورن برگشتن.جر و بحث رو تموم کردم تا اتاق خلوت بشه.

- دیدینش؟!

سورن – نه...

مسعود – من و سورن کل بیمارستان رو زیر پا گذاشتیم،اما نبود.

سورن – شاید فقط تو می بینی ش.شایدم اشتباه دیده باشی...مطمئنی درست دیدی؟

- آره.

مسعود – حالا چرا سرم رو کندی؟ جایی تشریف می بردی؟

- می خواستم بیام دنبال شما دو تا ! دیگه هم نمی خوام اینجا بمونم.

کلی به مسعود و سورن اصرار کردم تا راضی شدن از بیمارستان بریم.دکتر هم که دید نمی تونه جلومون رو بگیره اجازه ی مرخصی داد. یکراست رفتیم سمت خونه ی سورن.نزدیک ساعت سه صبح بود که رسیدیم.همه مون شدیدا خسته بودیم و خیلی زود خواب مون برد.

****

ساعت از ده و نیم گذشته بود که با صدای سورن از خواب بیدار شدم.صداش از پذیرایی میومد.داشت با یکی بگو مگو می کرد.مثه اینکه مسعود هم بیدار شده بود چون توی اتاق نبود.نمی دونم چرا همیشه من آخرین نفری ام که از خواب بیدار میشم؟!!

از اتاق اومدم بیرون و دیدم سورن جلوی در آپارتمان داره با یه نفر حرف می زنه.انگار صاحبخونه ش بود.همین که من رفتم حرفاشون تموم شد و سورن با عصبانیت درو بست.

- چی می گفت؟

سورن – علیک سلام !

romangram.com | @romangram_com