#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_112
سورن – آخه چی شد؟!
- یادمه گفتی چرت گفته...
سورن – الان حرف نزن...من قول میدم خودم درستش کنم.باید بلند شی...
سورن کمک کرد تا از جام بلند شم.مسعود هم برگشت.می تونستم خودم راه برم فقط یه کم سرگیجه داشتم.دوست داشتم هر چی زودتر از اون خونه بزنم بیرون.
****
خیلی سریع رفتیم اورژانس بیمارستان.سر و صورتم به حدی خونی بود که دکترای بخش خیلی زود کارمو راه انداختن.زخم سرم زیاد عمقی نبود... دکتر فقط به چند تا بخیه اکتفا کرد.
مسعود – آقای دکتر! مطمئنید لازم نیست از سرش عکس بگیرید؟!
دکتر – نه. زخمای سر حتی اگه چند میلیمتر هم باشن زیاد خونریزی می کنن،یه امر طبیعیه...به نظر من نیازی به عکس نداره.اما باید منتقل بشه به بخش و امشب اینجا بمونه.فردا صبح می تونین ببرینش.
مسعود – خیلی ممنون.
- من نمی خوام اینجا بمونم.
سورن – بچه نشو! پس می خوای بری توی اون خونه؟!
- ترجیح میدم هر جایی باشم جز بیمارستان!
مسعود - اگه بریم خونه و بیفتی رو دستمون چی؟ لابد دکتره یه چیزی می دونه که میگه بمونید.
سورن – بی خیال! اصن نمی فهمم مشکلت با اینجا چیه؟!
- دست خودم نیست...حس خوبی ندارم.انگار دارن توی دلم جایخی می شورن!
از بیمارستان متنفرم! اما اونشب مشکلم چیز دیگه ای بود.دلشوره داشتم...می ترسیدم...همه جوره احساس بدی داشتم.شاید هم به خاطر اتفاق اونشب بود...نمی دونم.اما هر چی بود من دوست نداشتم توی اون شرایط اونجا باشم.
romangram.com | @romangram_com