#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_109
با مسعود موافق بودم.حتی حاضر بودم توسط جن ها کشته بشم اما چنین کارایی نکنم!
- ممکن نیست همچین کارایی کنم...
سورن – ینی هیچ کاریش نمیشه کرد؟
امیرمحمد – نمی دونم! من فقط چیزایی که بهم گفته بودن رو برای شما بازگو کردم...اینکه شما چی کار می کنید به خودتون بستگی داره.
مسعود – بهتره دیگه این بحث رو ادامه ندیم.فکر می کنم کار شما هم اینجا تموم شده باشه.
مسعود از جاش بلند شد و امیرمحمد هم به تبع اون بلند شد.
امیرمحمد – در هر صورت...تنها کمکی که از دست من برمیومد همین بود...
مسعود قصد داشت تا دم در همراهیش کنه.مشخص بود مسعود بیشتر از همه ی ما از این موضوع عصبانی بود.فکر کنم خیلی خودشو کنترل کرد که نزنه دندونای امیرمحمد رو خورد کنه.کاملا ابروهاش رو در هم کشیده بود...
امیرمحمد هنوز از هال بیرون نرفته بود که به اتاق خواب اشاره کرد و گفت : راستی توی کمد دیواری اونجا یه جن هست که دوست نداره جاش رو عوض کنه...مراقب خودتون باشید.
من به اتاق خواب نگاه کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که "دیگه هیچوقت توی اتاق خواب نمی خوابم!"
مسعود تا دم در باهاش رفت و یه دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت پیش من و سورن.
مسعود – م*ر*ت*ی*ک*ه ی...! استغفرا... .باید همون لحظه می زدم تو دهنش.باور کنید اگه دوستمو بیینم می کشمش به خاطر این آدمی که بهمون معرفی کرد!
سورن – البته م*ر*ت*ی*ک*ه در مورد ایشون لفظ غلطیه! تو هم انقد عصبانی نشو...دوستت که کف دست بو نکرده بود.
نشستم و به دیوار تکیه دادم.هیچکس به اندازه ی من ناراحت نبود...
- بچه ها! یه درصد احتمال بدید که درست گفته باشه.من باید چی کار کنم؟!
سورن و مسعود چند ثانیه سکوت کردن.
romangram.com | @romangram_com