#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_106
ساعت نُه صبح بود که با صدای سورن از خواب بیدار شدم.داشت با موبایلش حرف می زد.حدس زدم مسعود پشت خط باشه.همونطور که دراز کشیده بودم حس کردم دماغم یه کم سنگینه.همین که نشستم کلی خون ریخت روی تی شرتم.اینم از اولین بدشانسی امروز! سورن هنوز مشغول حرف زدن بود اما از جاش بلند شد تا کمکم کنه.با اشاره بهش فهموندم که لازم نیست و سریع رفتم تا سر و وضعم رو درست کنم.صورتمو شستم و تی شرتم رو عوض کردم.برگشتم پیش سورن.
سورن – داروهاتو مرتب می خوری؟
- آره.نمی دونم چرا اینجوری شد!
سورن – احتمالا باید کل داروها رو بخوری تا کلا از بین بره.
- شاید...با مسعود حرف می زدی؟
سورن – آره گفت امروز غروب با اون یارو میان اینجا.
اینم از دومین بدشانسی!فکر کنم انقدر از این موضوع ناراحت بودم که دوباره خون دماغ شدم.حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
برای اینکه لااقل تا غروب این موضوع رو فراموش کنم،بیشتر روز رو درس خوندم.سورن هم توی اینترنت دنبال مورد مناسب برای پایان نامه ش بود...در واقع می خواست ببینه فروشگاه اینترنتی برای پایان نامه وجود داره یا نه!
- چیزی واسه پایان نامه ت پیدا کردی؟
سورن – نه بابا...آخرش هم مجبور میشم به خاطرش تا تهران برم.
- منم موندم چی کار کنم! اون استاد راهنما یه چیزایی بهم گفت اما هیچی ازش نفهمیدم.
سورن – طبیعیه.
یهو صدای زنگ رو شنیدیم.کتابمو پرت کردم توی هال و سورن هم رفت تا درو باز کنه.شدیدا استرس گرفته بودم.ولی چاره ای نبود...باید با قضیه رو به رو می شدم.
مسعود و امیرمحمد اومدن داخل و باهم سلام علیک کردیم.
سورن – برم یه چایی بیارم...
امیرمحمد – نه ممنون.
romangram.com | @romangram_com