#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_28

_قبل از همه ی اینها دوستتم و می خوام سالم بمونی.اشتیاق کشتنت رو بذار برای هدف های بزرگتر...بدتر...مثل مادام، هولمز، لنوکس...
و شهرزاد در دل گفت:مهمتر از همه قاتل آتیلا...
هری گفت:پاشو خاک لباست رو بتکون.باید بریم.
شهرزاد عینک دودی اش را روی چشمش گذاشت و بلند شد.شلوار لی و پیرهن سورمه ای رنگش خاکی شده بود .آن را تکاند و به به سمت هری که با کیف اسلحه در دست به سمت در پشت بام می رفت دوید...
گ*ن*ا*ه بیست و پنجم:
ماه ها از آن روزی که هری و شهرزاد با هم هم سفر شده بودند می گذشت.در تمام این مدت هری هم آموزش های لازم را به شهرزاد می داد و هم مدام از جایی به جای دیگر می رفتند.هرچند دیگر تقریبا مطمئن شده بودند که کسی از جایشان خبر ندارد و ردشان را گم کرده اند.شهرزاد در این مدت به طور فشرده ای هم فنون رزمی و دفاع شخصی را یاد گرفته بود و هم کار با اسلحه های مختلف.از هفت تیر و کلت گرفته تا مسلسل و ...! هم مهارت ها و فنون جاسوسی و کار با دستگاه های شنود را یاد گرفته بود و هم زندگی در شرایط سخت را.همراه با هری کشور ایالات متحده را گشته بود.اتفاقاتی در این مدت افتاده بود که باورش برای خودش هم سخت بود.کارهایی کرده بود و مبارزه هایی انجام داده بود که خودش هم با فکر کردن به آنها حیران می ماند.
حدود یک سال بعد پس از اتمام آموزش ها و آمادگی کامل برای ورود به باند تصمیم بر آن شد که چند روزی را استراحت کنند و با آرامش نقشه هایشان را چک کنند و بعد وارد باند شوند.
شهرزاد هدف اصلی و اولش را به هری نگفته بود.هرچند هری واقعا دوست خوب و دلسوزی بود و شهرزاد به او اطمینان کامل داشت اما شهرزاد دوست نداشت او را بیشتر از آنچه که باید در مسائلش درگیر کند.برای استراحت و آرامش فلوریدا را انتخاب کردند.شهری ساحلی و زیبا که در آن فصل گردشگرهای زیادی را به خاطر آب و هوای خوبش به خود جذب می کرد...
دو روز از اقامت در فلوریدا می گذشت.آنروز پس از صرف صبحانه و دو ساعتی صحبت سر نقشه هایشان به ساحل رفتند.ساحل شلوغ و پر از جمعیت بود.باد ملایمی از سمت دریا می آمد.هری یک تیشرت سفید و یک شلوارک سفید که تا کمی زیر زانو بود پوشیده بود.شهرزاد هم یک تاپ و دامن سفید که تا روی زانو بود.هر دو عینک آفتابی مشکی رنگی بر چشم داشتند.
یک نقطه ی خلوت گیر آوردند و هری یک زیر انداز کوچک روی ماسه ها پهن کرد و هردو روی آن نشستند.هری یک گوشه ی زیر انداز نشسته بود و به دریای آبی نگاه می کرد.شهرزاد هم وسط زیر انداز نشسته بود ،پاهایش را دراز کرده بود و دست هایش را پشتش روی زمین گذاشته بود و با تکیه به آن به آسمان نگاه می کرد.
چند دقیقه ای که گذشت شهرزاد گفت:هری من خیلی بهت مدیونم.تو از تمام زندگی دست کشیدی و من رو نجات دادی،بهم کمک کردی تا بتونم باشم.تو مرد خوبی هستی هری...خوش قلبی...باید اعتراف کنم هیچوقت فکر نمی کردم یه مرد...اونم خارجی یک سال تموم شب و روز با یه دختر جوون زندگی کنه و هیچگونه دست درازی و چشم چروی نکنه...تو با همه ی مردایی که می شناسم فرق داری.
هری لبخند قشنگی زد و با نگاهی به شهرزاد گفت:تو هر ملیتی آدمای خوب و بد هر دو هستن...من نمی گم خوبم..نه...منم در حد و اندازه ی خودم خیلی خلاف ها و گ*ن*ا*ه ها کردم اما در این موردی که تو اشاره کردی یه سری اعتقادات دارم...ایرانی نیستم...هیچ آشنایی هم با اسلام ندارم اما ما هم آدابی داریم که اکثرا بهش پایبندیم.و این ربطی به دین نداره.
شهرزاد گفت:اما من چی؟منی که یه روزی خدا رو نزدیکترین دوست خودم می دونستم...کسی که بزرگترین پشت و پناهم بود رو رها کردم... بهش پشت کردم... پشیمون نیستم چون هنوزم باور دارم این حقم نبود...این سهمم از زندگی نبود اما سخته...سقوط حس بدیه...اونم سقوط آزاد...تا وسط جهنم... آرین هم واسطه ی این سقوط بود...اون هم خودشو به بدبختی کشوند و هم منو ...
هری گفت:توی این یه سال این همه اذیت شدی که بتونی با نابودی باند آرین و خودت رو نجات بدی...که اوضاع رو مثل سابق کنی.
_نجاتش میدم اما ادامه ی زندگیمو با اون نمی مونم.اونقدر بهم بدی کرده که نتونم ببخشمش.
_اما دوسش داری.
_آره...عاشقشم اما دیگه مثل گذشته کر و کور نیستم.اون به من خیانت کرد و با یه زن دیگه رفت.منو ول کرد و مجبور شدم با یکی دیگه ازدواج کنم...که اونم مرد...
_تصمیم با خودته و من تا ته این راه کنارت می مونم...میای بریم سوار جت اسکی بشیم؟
_نه...ترجیح میدم دراز بشم و به صدای امواج گوش بدم.توی این یه سال به اندازه ی کافی هیجان رو تجربه کردم!
هری خندید و گفت:از ان به بعد هم تجربه خواهی کرد خانوم ویکتوریا کینگ!!
و با لبخندی دوست داشتنی ژستی گرفت و لبه ی کلاه فرضی روی سرش را کمی پایین آورد.بعد بلند شد و به سمت محل کرایه ی جت اسکی رفت.قبل از اینکه دور شود شهرزاد گفت:نگران من نباشی آقای جیمز لی!
و بعد راحت و آسوده خود را روی زیر انداز ولو کرد.حدود یک ربع بعد در حالی که غرق در آرامش بود و از گرمای لذت بخش آفتاب و باد ساحلی و صدای امواج لذت می برد صدای کسی را شنید :شهرزاد ...توئی؟
سیخ سرجایش نشست و به اطراف نگاه کرد.زنی با هیکل مانکنی .پوستی برنزه و موهای بلوند روبرویش نشسته بود.لباس شنای دو تکه اش خیس بود .ظاهرا تازه از آب بیرون آمده بود.شهرزاد به چهره ی زن دقیق شد...عینکش را برداشت و با تعجب پرسید:ماریا؟
ماریا لبخندی زد و جلوتر آمد و گفت:پس درست حدس زدم.چون عینک زده بودی شک داشتم.اینجا چه کار می کنی؟
_همون کاری که تو می کنی!
_با کی اومدی؟
_با دوستم...
ماریا نیشخندی زد و گفت:واقعا دنیای کوچیکیه!بعد از 3سال اینور دنیا همو دیدیم!
شهرزاد عینکش را روی سرش گذاشت و با لحنی تحقیر آمیز گفت:شگفت زده نشدم!
ماریا گوشه ی زیر انداز نشست و پرسید:از آرین خبری نداری؟

romangram.com | @romangram_com