#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_19

آرین با نیشخندی گفت:به تو مربوط نیست!
_آره درست میگی...اصلا من اشتباه کردم که اومدم اینجا و از توی نامرد کمک خواستم.
از جا بلند شد و خواست از کنار آرین رد شود و هرچه زودتر از آن عمارت لعنتی بیرون برود که آرین بازوی راستش را گرفت و گفت:منِ نامرد می خوام حالا که با پای خودت اومدی اینجا حرف بزنم.حرفایی که دو سال پیش باید میزدم و نزدم چون فکر میکردم دوستم داری و با شنیدنش خورد میشی.حالا که من برات مردم...حالا که شدم دروغگوی نامرد میخوام بگم تا خفه نشدم!
_تمایلی به شنیدن حرفات ندارم...دیگه برام هیچ اهمیتی نداری.
_خب پس فقط گوش کن و بعد برو ...چون کاری که از من می خوای رو برات انجام نمیدم.
بازوی شهرزاد را رها کرد.شهرزاد روی مبل نشست و منتظر شد.قلبش داشت می کوبید...آرین برایش مهم بود...هنوز هم مثل یک حس قشنگ در دلش بود اما نباید وا میداد.حالا که همه چیز تمام شده بود.حالا که ماریا همسرش بود دیگر جایی برای آن حس در زندگی هیچ کدامشان وجود نداشت.
آرین پشت به او کنار پنجره ایستاده بود.دست راستش را پشت گردنش گذاشته بود و به بیرون نگاه می کرد.یکی دو دقیقه بعد بی آنکه برگردد گفت:من دروغ گفتم که گفتم نمی خوامت. گفتم ازت سیر شدم... یه دروغ محض.مجبور شدم که اون حرفا رو بگم تا دلت بشکنه و ازم متنفر بشی که ظاهرا موفق شدم.-برگشت و رو به شهرزاد ادامه داد-من دوستت داشتم شهرزاد!بیشتر از هر چیزی...تو تمام چیزی بودی که از دنیا می خواستم...اونروز که نیومدم خونه رفتم پیش ماریا...بهم زنگ زد و گفت اگه می خوای به کسی نگم با شهرزاد ازدواج کردی بیا.رفتم ببینم حرف حسابش چیه؟یه نوشیدنی بهم داد که دیگه هیچی رو نفهمیدم...دیگه نمیرم تو حاشیه فقط اینکه...اینکه-دوباره به شهرزاد پشت کرد و گفت-فرداش فهمیدم به ماریا تجاوز کردم.
شهرزادبا چشمانی گشاد روی مبل وا رفت...چه می شنید؟
آرین ادامه داد:من پاکی و دختری ماریا رو از بین بردم و به همین خاطر مجبور شدم بگیرمش.شرمنده ت بودم شهرزاد.نمی تونستم تو چشمات نگاه کنم و بگم چه گندی زدم.چه غلطی کردم.پس با گفتن اون حرفا سعی کردم تو رو از خودم بیزار کنم و به خاطر اینکه مجبور نباشم سرمو پایین بندازم و جلوی تو و تمام کسایی که می دونستن شرمنده نشم اومدم اینجا و پناهنده شدم.ماریا دو هفته بعد از اینکه جاگیر شدیم منو ول کرد و رفت پی دوست پسرش که تو لس آنجلس منتظرش بود.از اول هم تمام تلاشش برای ازدواج با من نقشه بود واسه اومدن به آمریکا...میدونست من تائیدیه ی تدریس رو می گیرم.
شهرزاد که به سختی جلوی شکستن بغضش را گرفته بود با بی رحمی گفت:اگه به جای اون حرفا و خورد کردن من با دروغ هات از اول همینو می گفتی بیشتر ازت متنفر می شدم.
آرین به سمت شهرزاد چرخید و با لبخند غمناکی گفت:اگه می دونستم حتما همین کار رو می کردم.حالا می تونی بری.
_لعنت به تو!
بلند شد و به سمت در رفت که ضربه ای به در خورد.آرین گفت:بیا داخل
مردی که شهرزاد را به اتاق راهنمایی کرده بود وارد شد .پاکت نامه ای در دستش بود.آنرا به آرین داد .شهرزاد هنوز همانجا بود.آرین نگاهی به محتویات پاکت انداخت و خدمتکار را مرخص کرد.به سمت شهرزاد نگاه کرد و با لحن مرموز و خنده ای موذیانه گفت:نظرم عوض شد...کمکت می کنم!
گ*ن*ا*ه هجدهم:
شهرزاد با بدبینی پرسید:و در عوضش؟
_امشب با من به مهمونی بیا.
شهرزاد داغ کرد و گفت:من با تو بهشت هم نمیام.
آرین نیشخندی زد و گفت:یادمه یه روزایی می گفتی تا جهنم هم دنبالت میام.
_اون مال اون موقع بود.اونا رو به آرینی گفتم که آدم بود اما تو یه هیولایی!
آرین که کمتر از یک وجب با شهرزاد فاصله داشت با خونسردی و لبخندی بی خیال گفت:دیو سه سر!حالا میای یا نه؟
_بهت شک دارم...مطمئن نیستم بتونی کمکم کنی!کاری از دستت برمیاد؟
آرین پوزخندی زد و گفت:هیچکس بهتر از من نمی تونه کمکت کنه!
_چطور؟
_من همکار همونایی ام که تو دنبالشونی.
شهرزاد به معنای واقعی جا خورد و نالید:چی؟
_می خواستی بدونی این خونه و زندگی چطور مال من شده مگه نه؟خب بهت میگم!این زندگی و ثروت حاصل تلاشهای من برای 2سال تجارت اسلحه ست!
اینبار نوبت شهرزاد بود که پوزخند بزند.با خنده پرسید:تو؟!تجارت اسلحه؟!
آرین به سادگی گفت:آره عزیزم!تجارت اسلحه...مافیای تجهیزات جنگی!
_شوخی می کنی!

romangram.com | @romangram_com