#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_14

_بای.
آرین گوشی را روی میز انداخت و نفس عمیقی کشید.... آتیلا مرده بود...کسی که مایه ی عذاب آرین در آن چند وقت اخیری شده بود دیگر وجود نداشت تا در مورد شهرزاد ادعای مالکیت کند.چه خوب میشد اگر از اول وجود نداشت!
احساسات متضادی در وجودش شکل گرفته بود.از طرفی از اندوه شهرزاد و ستیلا اندوهگیت بود و از طرفی از نبود آتیلا...نمیشد گفت خوشحال... آسوده شده بود.
تلفن همراهش را برداشت و با رابطش تماس گرفت...
گ*ن*ا*ه سیزدهم:
روز بعد/اوتاوا:
پلیس کانادا پس از بررسی قتل نتوانست این حقیقت را که آتیلا سعیدی به دلایل سیاسی ترور شده کتمان کند.قاتل ردی از خود برجا نگذاشته بود اما باتوجه به رشته ی تحصیلی آتیلا و مدرک بالا او در رشته اش تنها چیزی که میشد حدس زد همین بود.پلیس کانادا موضوع را به سفارت ایران اطلاع داد و قرار شد پس از هماهنگی های لازم در عرض چند روز پیکر شهید آتیلا سعیدی به ایران بازگردد.
.
.
.
_چی؟
هرمزخان گفت:مگه تو نگفتی می خوای انتقام مرگ آتیلا رو بگیری؟
_خب چرا!
_پس نباید بری ایران.باید حتی همین جا هم گم و گور بشی تا مامورای سفارتی پیدات نکنن.
_خب واسه چی باید ازشون فرار کنم؟
هرمز خان گفت:عزیزم!آتیلا یه مورد سیاسی امنیتیه!اگه بری ایران کلی معروف میشی، میشی همسر شهید.اونقدر درگیر این برنامه ها میشی ،اونقدر زندگیت امنیتی و تحت الحفظ میشه که نمی تونی جم بخوری!در اونصورت به من بگو چه جور می خوای بری آمریکا و بیفتی دنبال قاتل اون مرحوم؟
شهرزاد به فکر فرو رفت...هرمزخان درست میگفت اما دلش راضی نمیشد.با بغض گفت:اما...یعنی آتیلا تنها برگرده؟بی کس و غریب؟ من که عشقش بودم سر قبرش نباشم؟زار نزنم؟
هرمز خان قطره اشکی که گوشه ی چشمش بود با سر انگشت پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:اون گریه کن زیاد داره.ناراحت نباش...روحش وقتی آروم میشه که نذاری خونش پایمال بشه.
شهرزاد که جریان انرژی ناشی ازخشم را در وجودش حس می کرد بلند شد و گفت:باشه...همین کار رو می کنم...
.
.
.
روز بعد یعنی یک روز قبل از انتقال آتیلا به ایران شهرزاد به سردخانه ای که پیکر بی جان آتیلا در آن بود رفت تا برای آخرین بار او را ببیند.وقتی مسئول سردخانه پیکر سرد و سفید آتیلا را بیرون کشید شهرزاد بی آنکه اشکی بریزد گفت:آتیلا...جگرم داره آتیش می گیره که اینطور مظلوم و بی گ*ن*ا*ه کشته شدی...تو قربانی سیاست کثیف آدمای پستی شدی که واسه منافع خودشون رو هرچیزی پا میذارن...آتیلا برات گریه نمی کنم تا وقتی که انتقامتو نگرفتم...اگه گرفتم و زنده موندم میام ایران و سر قبرت زار میزنم...آتیلا به همه ی مقدسات قسم...به روح تو و مظلومیتت قسم انتقامتو می گیرم.حتی اگه سر این هدف تبدیل به یه آدم پست و بی ارزش بشم اما انتقام خونت رو می گیرم...نگاهتو ازم نگیر...حواست بهم باشه...می دونم که اونجا پیش خدا جات خوبه چون خدا شهید ها رو خیلی دوست داره... ببخش که تنهات می ذارم آتیلا...منو ببخش...
و به نرمی پیشانی رنگ پریده ی آتیلا را نزدیک جایی که گلوله خورده بود ب*و*سید.برای آخرین بار همسرش را نگاه کرد.فکر اینکه دیگر هیچوقت این چهره ی مهربان را نمی بیند دلش را می خراشید
لحظاتی بعد به سختی نگاهش را برگرفت و از سرد خانه خارج شد.زیر لب زمزمه می کرد:خداحافظ آتیلای خوبم...دیدار به قیامت.
و نفس عمیقی کشید تا مبادا بغضش بشکند.حق نداشت بشکند...به آتیلا قول داده بود تا وقتی که انتقاش را نگرفته این بغض را در گلو نگه دارد...درد و آزاری که این بغض سربسته برایش داشت انگیزه و نیروی لازم برای دست یابی به هدفش را به او می داد...هدفی بزرگ که از این به بعد تنها معنا و دلیل زنده بودنش میشد...انتقام!
گ*ن*ا*ه چهاردهم:
روز بعد/شهر مرزی بروک ویل/کانادا:
شهرزاد بی هدف در خیابانهای مرکز شهر قدم میزد.کسی که قرار بود او را از مرز رد کند گفته بود باید یک هفته منتظر بماند و شهرزاد ترجیح داده بود این مدت را به هر نحوی بگذراند که از فکر و خیال دیوانه نشود.
بی هدف به ویترین مغازه ها نگاه می کرد.کتابفروشی، عروسک فروشی ، نانوایی...زندگی عادی و طبق روال در جریان بود.انگار نه انگار که آتیلای بی گ*ن*ا*هی کشته شده بود...

romangram.com | @romangram_com