#حسی_از_انتقام_پارت_145
گفتم:حتی خبر عمو شدنتو؟
-عمو؟
-آره.داری عمو میشی.
با تعجب نگامون کرد.گفت:دارم..عمو میشم؟
یک دفعه خندید و گفت:راست میگید؟
-آره.
سریع پرید تو بغل دایی.
گفت:دایی..دایی دارم عمو میشم.
دایی:می دونم دایی جان.
-تاحالا چنین احساسی رو تجربه نکردم.
تو دلم گفتم:منو این همه خوشبختی محاله.
تو دفترم نشسته بودم.پرونده یک قتل دیگه افتاده بود تو دستم.خسته شده بودم از این کشتو کشتار.
خوش به حال شروین که تو بخش شکایت و دعوای های خانوادگیه.
داشتم پرونده رو موبه مو می خوندم که درباز شد و شیما اومد داخل.به خاطر حاملگیش که هفته ای سه بار به خاطر
ویارش می رفت بیمارستان 9ماه مرخصی گرفته بود.
با دیدنش تعجب کردم. 7 0
شیما:سلام شوهر عزیز.چیه؟جن دیدی که داری اینجور نگام میکنی؟
-سلام.نه بابا.یه هوری دیدم تعجب کردم.اینجا چی کار می کنی؟
-تعارف نمی کنی بشینم؟
-ببخشید.بفرما بشین.
آروم نشست.پرونده رو بستم و کنارش نشستم.گفتم:واسه چی با این حالت اومدی اینجا؟
-تو که می دونی من نمی تونم تو خونه بشینم مثل خانم های خانه دار کارکنم.بعدم تنها بودم.حوصلم سررفت.گفتم با
این آقا پسر گل بیایم بابایی رو ببینیم.
-آقا پسر؟از کجا معلوم که دختر نباشه.
romangram.com | @romangram_com