#حسی_از_انتقام_پارت_125
بعد اینکه تو کوچه با ماشین عروس گشتیم رفتیم خونه.مامانو بابا ودایی و پرهام تو خونه ام بودن.ومنتظر ما.
همشون به ما تبریک گفتن.
پرهام:خب دیگه.دایی جان بریم؟
گفتم:کجا؟
-خونه دایی دیگه.
-برای چی؟
-برای اینکه شما دوتا تنها باشید.
با حرفش همه خندیدند.بیچاره شیما که از روی شرم و خجالت سرشو به زیر انداخته بود و سرخ شده بود.
زدم پس گردن پرهامو گفتم:بچه آدم نمیشی؟
دستش رو گذاشت روی گردنشو گفت:سوخت.چه دست تلخی داری.
دای دستشو گذاشت روی کمرشو گفت:بیا بریم دایی جان.
پرهام یه لبخند شیطانی زد.
منم متقابلا لبخند زدمو سرم رو آهسته تکون دادم.یعنی اینکه صبر کن به حسابت می رسم.
پرهام فهمید واخم کرد.هنوزم ازم میترسید.
بابا:آقا پرهام نمی خوای بیای پیش منو خانمم؟
پرهام لبخند دندونمایی زد و گفت:انشاالله فردا شب میام.
گفتم:شما فردا شب جایی نمی ری.
-آخه اینجوری که بد میشه.باباجون بهشون بر می خوره.
-بابا جونتو من میشناسم.آدمی نیستن که سریع به خودشون بگیرن.درست می گم:
بابا:درسته.ولی خب اگه بیاد خوشحال میشم. 4 7
پرهام:آره.
خیلی محکم و سرد گفتم:نه.درسته که ازدواج کردم ولی هرگز اجازه نمیدم که به این خونه و اون خونه آواره بشی.
بعد با لبخند برگشتم سمت بابا ومامان و دایی.گفتم:شما هم بهتره از این بچه حمایت نکنید.اگه بهش رو بدید پررو
می شه.گرچه طبیعی هم باشه پررو هست.
romangram.com | @romangram_com