#حسی_از_انتقام_پارت_120
-نه.یه دوروزی هست که دارم معماشو حل میکنم.
-مطمئنم اینم رو مثل بقیه پرونده هاتون با موفقیت به سرانجام می رسونید.
-لطف داری.
-بااجازه.من برم.
-صبر کن.
نگام کرد.خدایا بگم یا نگم؟خودت کمکم کن.
-چیزی شده قربان؟
-نه.می تونی بری.
چرا اینو گفتم.نره؟ای خدا.چت شده سعید/توکه اینجوری نبودی.محکم باش.
شیما:چهرتون که اینو نشون نمیده.طوری شده؟
-گفتم که نه..ا.ِمی تونم شب تورو به رستوران دعوت کنم؟
-به چه مناسبتی؟
-همین حوری.مگه باید مناسبتی داشته باشه. 4 1
-منکه حرفی ندارم.فقط بستگی داره.باید ببینم اگه بابا شب خونس یانه.اگه شیفت داشتن که میام اگه نه که باشه
واسه دفعه دیگه.می دونی که دلم نمیاد بابارو تنها بزارم.
-می دونم.پس خبرم کن.
-باشه.امر دیگه ای نیست قربان؟
-نه.
احترام گذاشتو رفت.چی میشد شیما منو دوست داشت؟یعنی دوستم نداره؟اگه داشته باشه چی؟نکنه به خودش بگه
که من به خاطر ساراست که می خوام باهاش ازدواج کنم؟.نمی دونم.
تاشب هزارجور فکر کردم.شیما عصری زنگید و گفت که دایی شیفته و میاد.دل تو دلم نبود.رفتم دنبالش.
رسیدیم به رستوران مدنظرم.دررو براش باز کردم و بعد از اون وارد شدم.یه میز دونفره سه کنج قرار داشت
نشستیم.
بالبخند گفت:چندوقت میشه که نیومدم اینجا؟..آهان یادم اومد.0سال میشه.
romangram.com | @romangram_com